eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا امکان نداره.. کاش یکی می کوبید توی صورتم و میگفت داری اشتباه می کنی.. می گفت بی خیال شو، تو امروز هیچی ندیدی.. ولی مگه می شد؟ خدایا چرا باهام بازی می کنی؟ سهم من از زندگی با آرامش فقط سه شب بود؟ اصلاً.... اصلاً شاید این شناسنامه رو پیدا کرده باشه یا شاید مال کسی باشه.. همه چیز رو مثل اولش کردم و از اتاق زدم بیرون. چشمهام می سوخت وقتی به این فکر میکردم که همه محبت هاش از سر دلسوزیه.. همش به خاطر جبران گذشته است.. وای خدایا حالم بده. حالم از هرچی زندگیه بهم میخوره.. باید می فهمیدم اون شناسنامه دست بنیامین چیکار میکنه تا بتونم تصمیم بگیرم. اون ۱۷ سال با زندگی من بازی کرد.. آخ بنیامین چرا با من این کارو کردی لعنتی؟؟ دست بردم سمت گوشی و شماره باران رو گرفتم... /بنیامین/ با لبخند گوشی رو توی جیبم گذاشتم و مشغول کار شدم. هیچی از این بهتر نیست که بدونی یک نفر توی دنیا دوست داره.. سه شب از شب کنسرت گذشته بود.. توی این سه شب تازه معنای زندگی رو فهمیدم.. معنای لذت، معنای آرامش.. آرامشی رو که ۲۹ سال دنبالش گشتم کنار آوا به دست آوردم.. با صدای در اتاقم دست از فکر کردن برداشتم و با بفرمایید اجازه ورود دادم. باربد اومد داخل و در رو پشت سرش بست و شنگول گفت: _خب شاه‌دوماد لیست و مدارک کارمندها رو بده که خیلی کار دارم.. نگاهی به حلقه توی دست انداختم. خندیدم و گفتم: _من ۹ ماهه ازدواج کردم! _داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی.. نویسنده: یاس🌱
* ساعت از 1 شب گذشته بود نشسته بودم روی پله های خونه و نگران خیره شده بودم به در.. اصلا سابقه نداشت آرشام دیر بیاد خونه....15روز از بهترین روزای زندگیم گذشته بود و هر ثانیه اش برام زندگی تو بهشت بود نزدیک 2 ساعت بود که داشتم خودم و دلداری می دادم تا آروم بشم اما فایده نداشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید 2 ماه از اون شب رویایی گذشته بود زندگی برام شده بود بهشت...اینقدر قشنگ که شاید حتی مردی مثل آرشام و توی رویا هام هم تصور نمی کردم...لبخندی گوشه لبم نشست و دلم یکم آروم شد صدای در پارکینگ اومد با هول از جام پریدم و از خونه زدم بیرون ماشین و آورد توی پارکینگ گذاشت...رفتم سمتش پیاده شد با نگرانی گفتم: _ کجا بودی عزیزم چرا اینقدر دیر کردی.... بدون اینکه نگاهم کنه گفت خونسرد گفت: _ کار داشتم... زدم کنار و با قدم های بلند رفت داخل خونه...دنبالش دویدم با سرعت از پله ها رفت بالا دنبالش رفتن اینقدر عجله داشت که حتی وقتی می دویدم بهش نمی رسیدم... در اتاق و با ضرب باز کرد و رفت تو جوری که در باز شد و محکم خورد توی دیوار... داد زدم : _ معلوم هست چیکار داری می کنی...چت شده... باز نگاهم نکرد چمدون بزرگش و از زیر تخت برداشت و گذاشت جلوی کمد درش و بازکرد هرچی دم دستش میومد مچاله می کرد و می انداخت توی چمدون.... نشستم روی زمین لباس هاش و از دستش کشیدم و با داد گفتم : _ چرا نمی گی چه مرگته برای چی لباس جمع می کنی.. با حرص لباس و از دستم کشید و پرتش کرد توی چمدون گریه ام در اومده بود و هق هق می زدم نمی فهمیدم داره چیکار می کنه.. چمدون و که پر کرد زیپش و بست تو همه این لحظه ها حتی یک بار هم به صورتم نگاه نکرد... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....