#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_202
_داداش شما در اصل سه شبه که ازدواج کردی..
_خیله خب کم نمک بریز.. مدارک کارمندا خونه بود زنگ زدم آوا داره میاره..
باربد شوکه شد. با چشمهای گرد خیره شد بهم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
_چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ باربد با قدمهای شل خودش رو انداخت روی کاناپه. سرش رو بین دستاش گرفت و با صدای ضعیفی گفت:
_واااای چیکار کردی بنیامین...
نمیفهمیدم چی میگه.. مگه چیکار کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟
از پشت میز بیرون اومدم کنارش روی کاناپه نشستم و متعجب از رفتاراش گفتم:
_چی شده؟ باربد چه مرگت شد تو؟؟
سرش رو آورد بالا و با چشمهای سرخ و عصبی خیره شد توی چشمام و گفت:
_مدارک کارمندها کجا بود؟
_خوب خودت اون دفعه اومدی خونه گذاشتی توی صندوق توی اتاق کارم..
_و من از کجا گذشته تورو فهمیدم..؟
_خب شناسنامه قبلیم رو توی صندوق...
شوکزده توی چشمهاش نگاه کردم. با حرص گفت:
_واقعا احمقی بنیامین. واقعا احمقی...
وا رفتم. انگار تمام سلولهای عصبیم در یک لحظه توی هم پیچید..
سرم رو بین دستام گرفتم. من چیکار کردم؟ وای اگه بفهمه من واقعاً کیم و ازش پنهون کردم....؟
نه!! خدایا قسمت میدم اون پاکت رو باز نکنه. آوا نباید بفهمه. خدایا آرامشم رو ازم نگیر.....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_202
بلند شد از توی پاتختی تمام مدارکش و برداشت گذاشت توی زیپ روی چمدون چمدون و ببند کرد دسته اش و کشید بیرون و دنبال خودش راه انداخت پ باز با عجله از اتاق رقت بیرون بلند شدم دنبالش رفتم داشت از در می رفت بیرون گوشه کتش و گرفتم کشیدم یک دفعه برگشت سمتم محکم بغلم کرد اما بازم نگاهم نکرد دم گوشم گفت:
_ گریه نکن بگذار با خیال راحت برم. همیشه قلبم پیشت می مونه عشقم همیشه...
ازم جداشد پیشونیم و بوسید و سریع از در رفت بیرون و در و محکم پشت سرش کوبید....سر جام خشک شده بودم نمی فهمیدم چی به چی صدای موتور ماشین که روشن شد بلند شد تا به خودم بیام و در و باز کنم و بیام دنبالش از خونه زده بود بیرون و دروازه داشت بسته می شد
برگشتم داخل خونه رفتم سمت تلفن برش داشتم. و شماره آرشام و گرفتم
ریخت کرد...دوباره گرفتم ریجکت کرد
بار سوم که گرفتم صدای زنی که می گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد توی سرم پیچید
گوشی تلفن و پرت کردم یک گوشه و نشستم روی مبل سرم و گرفتم بین دست هام سرم داشت از درد منفجر می شد...
گریه ام اینقدر شدید بود که به هق هق افتاده بودم حس می کردم دعای بدنم اینقدر اومده پایین که الانه که جون بدم دراز کشیدم روی مبل جمع شدم توی خودم و چشم هام و بستم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....