#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_204
آروم از روی شیشه خرده ها رد شد. اومد روبروم ایستاد و خودش رو پرت کرد توی بغلم..
خدایا یعنی میتونم امیدوار باشم ندیده؟
با صدای آرومی گفت:
_چرا اعصابت رو به خاطر این چیزهای بیخودی خورد می کنی؟
صداش بغض داشت؟ آره بغض داشت.. به خودم فشارش دادم و روی موهاش بوسه ای نشوندم و گفتم:
_چرا گریه کردی؟
خودش رو از بغلم کشید بیرون و سرش رو انداخت پایین و گفت:
_راستش با باران حرف زدم یکم حالش خوب نبود.. به خاطر اونه..
این رفتارش یعنی ندیده دیگه؟ اگه دیده بود اینقدر خونسرد جلوم نمی ایستاد..
خدایا شکرت.. تا عمر دارم نوکرتم..
تازه به جملهش دقت کردم و با تعجب گفتم:
_باران چرا حالش خوب نبود؟
جواب نداد. رفتم سمت تلفن که سریع اومد و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
_اگه بخواد خودش بهت میگه تورو خدا بهش زنگ نزن..
لبخندی به روش زدم. این دختر همه زندگیم بود..
پوشه رو آورد داد دستم و با شادی گفت:
_اجازه هست برم سر کارم؟
لپش رو کشیدم و با خنده گفتم:
_برو وروجک. برو که این چند روز که نبودی نصف کارها خوابیده..
تعظیم بلندبالایی کرد و کوله مشکیش رو روی شونه هاش جابجا کرد و رفت..
منم رفتم از دل مش رحیم در آوردم..
اگه آوا حتی یک دقیقه توی زندگیم نباشه نمیدونم چه بلایی سرم میاد...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_204
تا شب به هزار جا زنگ زدی به هرکسی به فکرم می رسید آرشام رفته باشه پیشش زنگ زدم اما هیچ کس خبری نداشت ازش...ساعت نزدیک 8 شب بود خوابیده بودم روی مبل و خیره شده بودم به سقف.. صدای زنگ خونه بلند شد... مثل جت از جام پریدم و رفتم سمت آیفون اما به جای آرشام که منتظرش بودم کیارش و دیدم با بی حالی دکمه آیفون و فشار دادم و خودم رفتم توی نشیمن نشستم بعد چند دقیقه صدای در خونه اومد و بعدم صدای کیارش:
_ آوین؟؟ آوین کجایی
_ بیا تو نشیمن...
اومد داخل با دیدنم با وحشت دوید سمتم و گفت:
_ چت شده دختر چرا رنگ میت شدی...
بهش نگاه کردم و زدم زیر گریه...بلند هق هق می زدم دستم و گرفت و گفت:
_ به خدا نصفه جون شدم چه مرگته آخه آرشام کجاست؟؟
با گریه ماجرای دیشب و براش تعریف کردم با چشم های گرد گفت :
_ یعنی هیچی بینتون پیش نیومده بود چمی دونم دعوایی چیزی
_ نه اصلا صبح مثل همیشه خوب رفت اما شب اینجوری اومد و رفت..
_حتما کاری پیش اومده براش یا چمی دونم مجبور شده بره ولی جایی و نداره بره برمی گرده این طوری نکن با خودت..
من می رم شیدا رو بردارم شب بیاد اینجا
بلند شد بره سریع دستش و گرفتم و گفتم:
_ نه خواهش می کنم ترجیح می دم تنها باشم...
_ باشه هرجور راحتی فردا بازم میام نبینمت این شکلی ها خب؟؟ فعلا.
سری تکون دادم و رفت امیدوار بودم کیارش بتونه بفهمه کجا رفته....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....