eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_عالی تو چطوری؟ شوهر جونت چطوره؟ بغض گلوم رو گرفت. قطره اشکی از چشمم پایین افتاد.. خبر نداری سمانه که خودمم تا چند وقت دیگه خبری ازش ندارم.. صدام رو بی صدا صاف کردم و گفتم: _شوهرجونمم خوبه. افشین چطوره؟ _اونم خوبه.. راستی آوا عکست تو همه سایتهای خبری هست ها.. کاش نبود. کاش مردم چیزی نمی دونستن.. حداقل اینطوری کمتر بنیامین آسیب می دید.. لبخند تلخی زدم. امروز چه روز گندی بود. هرچند از این به بعد تمام روزهام گنده... تلخه مثل زهر مار.. _آره دیدم عکس هام رو.. خوب هم افتادم.. راستی سمانه زنگ زدم بهت شماره پسر خالت رو بگیرم. _کدوم پسرخالم؟ _محمد _شماره اون رو برای چی میخوای؟ دوست داشتم سمانه دم دستم بود کلش رومی کوبیدم توی دیوار تا دیگه فضولی نکنه.. یه کم فکر کردم و گفتم: _برای یکسری کارهای حقوقی شرکت ازش کمک می خوام. ولی نمیخوام بنیامین چیزی بفهمه.. _واا! چرا آخه؟ وای سمانه سمانه توروخدا دهنت رو ببند قبل از اینکه یه چیزی بگم که برای هردومون بد بشه... سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و گفتم: _برای اینکه بنیامین توی عروسی شما یکم روی محمد حساس شده.. از طرفی محمد بهترین وکیلیه که من می‌شناسم و نمیخوام حساسیتهای بنیامین رو تحریک کنم.. برای همین میگم نمیخوام بفهمه.. _آهان.. خیله خب باشه الان شمارش رو میفرستم. _مرسی عزیزم لطف می کنی.. کاری نداری؟ _نه.. به آقات سلام برسون. _تو هم همینطور.. خداحافظ. نویسنده: یاس🌱
یک لباس دم دستی پوشیدن موهام و هم بالا بستم صدای زنگ خونه بلند شد سریع رفتم پایین و از خونه زدم بیرون سوار ماشینش شدم تنها بود برگشتم سمتش و گفتم: _ چرا تلفن و قطع کردی؟؟ _ می فهمی... _ کیارش چرا صدات اینجوریه چی شده برگشت سمتم و خیلی جدی گفت: _ بشین سرجات تا وقتی هم نرسیدیم حرف نزن باشه؟؟ نگذار دهنم باز بشه... از لحنش خیلی جا خوردم تا حالا ندیده بودم این طوری صحبت کنه توی صندلی فرو رفتم و به بیرون خیره شدم ضربان قلبم تند می زد و دلم بد جور آشوب بود. . نیم ساعت رفت و بلاخره جلوی یک پارک نگه داشت...آروم گفت : _ پیاده شو.... در و باز کردم که پیاده شم دستم و گرفت برگشتم سمتش بازم مثل اول جدی گفت: _ جلو نمیری خب؟؟! آروم سرم و تکون دادم و پیاده شدم هوا سرد تر از چیزی بود که فکر می کردم یک باد زد لرز کردم و توی خودم جمع شدم به خودم لعنت می فرستادم که چرا موهام و خشک نکردم.... خودشم پیاده شد اومد سمتم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید.... یکم توی پارک رفتیم کشیدم پشت یک درخت با تعجب بهش نگاه کردم با چشمش به یک جا اشاره کرد رد نگاهش و گرفتم اما.... چیزی که می دیدم و باور نمی کردم داشتم پس می افتادم یک لحظه حس کردم نبضم نمی زنه حس کردم خون توی رگ هام منجمد شد نمی تونستم باور کنم این دلساست که توی بغل آرشام و دارن با هم بستنی می خورن و می خندن... حس کردم زانوهام خالی کرد داشتم می افتادم که کیارش زیر بغلم و گرفت: _ اِ...چت شد دختر... نشستم روی زمین و پشت به اونا تکیه دادم به درخت... سرم و گذاشتم روی زانوهام و زدم زیر گریه هیچوقت باورم نمی شد یک روز این صحنه رو ببینم... آرشام بد بود اما خاعن نبود...از ته دلم زار می زدم... کیارش زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد وزنم و انداخته بودم روش توانی توی پاهام نمونده بود نشوندم توی ماشین و خودشم نشست...با گریه گفتم: _ بریم خونه... _ اما حالت بده بریم..... جیغ زدم : _ می گم بریم خونه... سری تکون داد و ماشین و راه انداخت.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....