#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_207
گوشی رو قطع کردم. فعلا محمد تنها آشنایی بود که میتونست کمکم کنه..
بعد تقریبا ۵ دقیقه شمارش رو فرستاد. سریع زنگ زدم. بعد ۶_۷ تا بوق دیگه داشتم قطع می کردم که صداش توی تلفن پیچید:
_بله بفرمایید؟
_سلام آقا محمد خوب هستید؟
_سلام خیلی ممنونم. شما؟
_من آوا حسینی هستم. دوست سمانه..
لحنش خودمونی شد و گفت:
_سلام آوا خانم خوب هستید؟ آقا بنیامین خوبن؟
ای وای پس خبرها به این هم رسیده.. کاش هیچکس بنیامین رو نمیشناخت..
با انگشت شصت و اشاره دو تا شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم:
_خوبن ممنون.. راستش یک کاری باهاتون داشتم..
_خواهش می کنم من در خدمتم..
_اگه بشه حضوری بگم
_راستش من دفترم رو دارن بازسازی می کنن.. اگه ایرادی نداره توی کافه باشه.
_مشکلی نداره..
_پس من ساعت ۵ منتظرتونم. آدرس رو براتون میفرستم..
_باشه منتظرم. خداحافظ..
_خدانگهدار
نگاهی به ساعت انداختم. ۴ بود.. بلند شدم. کیفم رو برداشتم و به سمت اتاق بنیامین رفتم.
چند تقه ای به در زدم و با صدای بفرماییدش رفتم داخل.
با دیدنم عینک فریم مشکی رنگش رو در آورد و روی میزش گذاشت و با لبخند گفت:
_جانم؟
تمام سعیم رو کردم تا لبخند ضعیفی روی لبهام نشوندم و گفتم:
_من دارم میرم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_207
تا خود خونه فقط به بیرون خیره شدم گریه نمی کردم انگار توی شک بودم کیارش چند بار صدام کرد اما وقتی دید جوابش و نمی دم بی خیال شد...
رسیدیم خونه در و باز کردم و پیاده شدم نمی تونستم درست راه برم دستم و گرفتم به در کیارش پیاده شد در ماشین و قفل کرد اینقدر دستم می لرزید نمی تونستم کلید و توی قفل ببرم کیارش کلید و از دستم گرفت و در و باز کرد رفتم داخل داشت میومد تو که برگشتم سمتش و گفتم:
_ کجا میای؟
_ پیشت می مونم حالت خوب نیست
_ می خوام تنها باشم..
_ آوین بگذار...
در و محکم روش بستم..تکیه دادم و بهش و سر خوردم روی زمین به حیاط خیره شدم... تمام خاطره هایی که باهم داشتیم دونه دونه داشت جلوی چشم هام زنده می شد.. خیره شدم به جایی که عکس های دلسا رو باهم آتیش زدیم خودش همون شب همون جا بهم قول داده بود تنهام نمی گذاره خودش گفته بود دلسا رو فراموش کرده... پس چی شد تمام حرف های عاشقانه اش... از شدت گریه نمی تونستم درست نفس بکشم سینه ام خس خس می کرد و صدای ناله و هق هقم تمام حیاط و برداشته بود تمام بدنم از سرما می لرزید و دندون هام بهم می خورد دستم و گرفتم به در و بلند شدم با قدم های لرزون رفتم سمت خونه وسط راه حس حس کردم زانوم خالی کرد و افتادم زمین خم شدم و ناله زدم تا راه نفسم باز بشه چند بار مشت کوبیدم به زمین... اینقدر همون جا گریه کردم حس کردم دارن بیهوش می شم به زور بلند شدم و رفتم نمی تونستم دستگیره در و باز کنم به زور بازش کردم و رفتم داخل نگاهی به خونه انداختم لعنت به تو به هرچی که به تو مربوط بشههههههههه....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....