#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_208
_کجا؟ تو که تازه اومدی..
_میدونم. ولی می خوام یک سر برم کافه سری به دوستام و خاله بزنم. دلم براشون تنگ شده.. البته اگه اشکالی نداره...
_نه عزیزم چه اشکالی؟ برو مراقب خودت باش..
زیر لب تشکری کردم. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که با صداش ایستادم.
_آوا؟
لب پایینم رو گزیدم. نزن! من رو اینطوری صدا نزن لعنتی! نذار از تصمیمم برگردم..
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نشکنه. لبخندی زورکی روی لبام نشوندم. برگشتم سمتش و گفتم:
_جاندلم؟
چشمات چیکار کرد با من.. چیکار کردی با من پسرخاله؟
با لحن مهربون و آرومی گفت:
_شب زود بیا خونه..
کجای دلم جا بدم این لحن مهربون رو؟
به زور سری تکون دادم و از اتاق و شرکت زدم بیرون. با ریموت در ماشین رو باز کردم و نشستم. کیفم رو پرت کردم روی صندلی شاگرد و هق هق گریه ام بالا گرفت..
سرم رو گذاشتم روی فرمون. خدایا!
چرا حالا؟ چرا حالا که دارم مزه خوشبختی رو میچشم؟ چرا حالا باید یه بدبختی جدید توی زندگیم شروع بشه؟؟
ماشین رو راه انداختم و سمت آدرسی که محمد فرستاده بود رفتم.
بی صدا گریه میکردم بی صدا زار میزدم و به بخت بدبخت خودم لعنت می فرستادم..
به خودم که اومدم جلوی کافه "تنها" بودم. چه اسم قشنگی داره کافه انتخابیت محمد.. درست مثل من.. تنهای تنها...
کولهام رو روی دوشم کج انداختم و رفتم داخل. خدایا شکرت که چشم هام اینقدر تو داره.. شکرت که با این همه اشک، هنوز هم مثل روزهای شادیه و هیچ اثری از بدبختی توش نیست...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_208
از پله رفتم بالا پام لیز خورد دستم پ گرفتم به نرده رفتم بالا رفتم سمت اتاقمون در و باز کردم و رفتم داخل چشمم رفت سمت شاسی عکسش رفتم سمتش و از روی دیوار برش داشتم و خیره شدم بهش شدت اشکم اینقدر زیاد بود که در عرض چند دقیقه خیس شد هق هق می زدم محکم کوبیدمش به دیوار :
_ لعنتی اشغال مگه من ازت خواسته بودم بهم محبت کنی نامرررررد خاعننن کثافت من دوست داشتم چرا باهام این کار و کردی..
اینقدر کوبیدم به دیوار و جیغ زدم که قاب نصف شد پرتش کردم زمین نشستم بالا سرش و با ناله گفتم :
_ خودت گفته بودی فراموشش کردی مگه نگفته بودی من و برای خودم می خوااای مگه نگفته بودی....
سرم تیر می کشید محتویات معدم توی گلوم حس می کردم اما تا می خواستم بالا بیارم بر می گشتن سر جاشون
می خواستم نفس بکشم اما هوایی برای نفس کشیدن نداشتم
رفتم جلوی آیینه چشم هام شده بود دوتا کاسه خون تمام عطر و ادکلن هایی روی میز بود و پرت کردم روی زمین که با صدای بدی شکستن ... با یادآوری اون صحنه زجه می زدم نمی تونستم چیزی که دیدیم و باور کنم..... بدنم می لرزید نمی تونستم درست اطرافم و ببینم لرز کرده بودم و دندان هام بهم می خورد رفتم توی حموم آب داغ و باز کردم و با لباس نشستم زیر دوش... مشت می زدم به دیوار و گریه می کردم چرا من آخه؟؟ چراااا آرشام شکستی من و لعنتی من و شکسسسستی...
سرم و تکیه دادم به دیوار اشک هام با آبی که از دوش میومد یکی شده بود چیکار کنم من الان....
چشمم خورد به تیغ که گوشه حموم بود خم شدم و برش داشتم خیره شدم بهش کاورش و باز کردم زانوهام و جمع کردم توی شکمم دست چپم و گذاشتم روی زانوم چشمم و بستم و یک خط سطحی کشیدم روی رگم...عمیق نبود اما ازش خون می رفت... تیغ و پرت کردم یک گوشه و خیره شدم به خون هایی که آروم از رگم می زد بیرون با هر قطره ای که از دستم می زد بیرون آرشام و توی دلم می کشتم... تمام کارایی که واسه به دست آوردن دلش کردم...وقتی بهم گفت دوستم داره...صدای خنده های امروزش با دلسا توی سرم اکو می شد صدای عزیزم گفتنش صدای.....
نمی دونم چقدر گذشته بود شاید دوساعت شاید سه ساعت اینقدر گریه کردم و از دستم خون رفت که حس کردم بدنم داره سرد می شه.... دراز کشیدم کف حموم با لبخند زدم می میرم نه به خاطر اینکه آرشام بهم خیانت کرد به خاطر عشقی که به پاش ریختم به خاطر احمق بودن خودم .. چشم هام سیاهی می رفت و ضعف تمام بدنم و گرفته بود می لرزیدم حس کردم سرم سنگین شد و دیگه.....
دیگه هیچی نفهمیدم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.......