eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش را انداخت پایین کمی فکر کرد و گفت: _باشه از امروز میفتم دنبالش. خیالتون هم راحت دهنم قرصه.. راستی اینقدر یکهویی حرف زدید که یادم رفت چیزی سفارش بدم. چی میل دارید؟ همونطور که کولم رو روی دوشم مینداختم بلند شدم و گفتم: _نه دیگه مرسی باید برم. منتظر خبرتون هستم. خداحافظ. سری به نشونه خداحافظی تکون داد و منم از کافه زدم بیرون. ماشین رو توی پارکینگ خونه گذاشتم. به نمای خونه نگاه کردم. باز بغض سیب شد توی گلوم.. یعنی تا چند روز دیگه این خونه رو برای همیشه نمی دیدم؟ با قدم های لرزون رفتم داخل.. رفتم توی اتاقم. ساعت ۷ بود. باید این سه روز رو به نحو احسن ازش استفاده میکردم.. از توی کمد یک تاپ و شلوارک دوبنده سرخابی در آوردم و پوشیدم. موهام رو محکم کشیدم و بالای سرم با کش بستم. ریمل و خط چشم کشیدم و رژ جیگری رو محکم روی لبهام کشیدم. رفتم توی آشپزخونه و با بغض مشغول پختن غذا شدم.. دلم واسه همه جای این خونه تنگ میشد.. برای صاحبش چی؟ وای بنیامین چیکار کنم من بدون تو؟ همون کاری که قبل از تو می کردم.. منتها با تفاوت یک درد بزرگ درست نقطه وسط قلبم... -*************- سینی به دست جلوی در ایستاده بودم و بنیامین که ساک کوچیکش رو توی ماشین جا می داد نگاه میکردم. نویسنده: یاس🌱
با ناله گفتم : _ برای چی این کارو کردی لعنتی برای چی به خودت اجازه می دی واسه زندگی همه تصمیم بگیری من نمی خوام زندگی کنم برای چی نمی فهمی... دستم و گرفت و با بغض گفت : _ باشه آروم باش بعدا راجبش حرف می زنیم الان بخواب باشه؟؟ آروم بخواب... خواستم جوابش و بدم اما جونی برام نمونده بود چشمم دوباره داشت تار می شد سرم روی بدنم سنگینی می کرد خیلی سریع به خواب رفتم... .... چشم هام و باز کردم ایندفعه تاری دید نداشتم اتاق روشن بود و روز شده بود.. سرم و برگردوندم سمت راستم کیارش با لباس بیرون روی صندلی نشسته بود خم شده بود دست هاش و گذاشته بود روی تخت و سرش و گذاشته بود روشون و خوابیده بود... آروم صداش زدم: _ کیارش؟؟؟ با گیجی بلند شد و نگاهی به دوروبرش انداخت چشم های باز من و که دید سریع از جاش پرید و گفت : _ چیه چی شده؟ درد داری؟؟ _ دستم و گذاشتم روی دستش و یک نیم چه لبخندی به زور زدم تا نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره نشست روی صندلی و گفت : _ ترسیدم بهتری؟؟ دستت نمی سوزه؟؟ _ خوبم تشنمه.. سری تکون داد و رفت بیرون و بعد چند دقیقه با یک بطری آب معدنی کوچیک و لیوان اومد داخل.. آب و خوردم و دوباره دراز کشیدم گفتم: _ کی مرخص می شم.. _ امروز غروب چطور؟؟ میای خونه ما فکرشم نکن بگذارم تنها بری خونه... _ برام بلیط بگیر.. یا تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ کجا می خوای بری؟؟ _ می خوام برگردم ایران. @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....🚶‍♀