#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_211
اومد سمتم. سینی روی سکوی کنار در گذاشتم و توی آغوش پر از آرامشش فرو رفتم..
بغض حتی راه نفس کشیدنم رو هم بسته بود. آروم گفتم:
_ کی برمیگردی؟
سرم رو آورد بالا و خیره شد توی چشمم و مهربون گفت:
_قربونت برم چرا گریه می کنی آخه؟ گفتم که فردا صبح اینجام.. اصلاً بخای اینطوری کنی نمیرما.. سینا خودش تنها اجرا کنه.
_نه برو. تو الان دیگه از سینا هم مشهور تری.. ۸۰ درصد مردم به خاطر تو میان.
با انگشت شصت اشکهای روی گونهم رو پاک کرد و گفت:
_ مردم رو می خوام چیکار وقتی تو چشم هات اشکیه؟
نکن این کارو با من. نزن این حرف ها رو.. نذار پام بلغزه.. با بغض گفتم:
_دلم خیلی برات تنگ میشه
خنده مردونهای کرد. این همه جذابیت رو کجا جا بدم؟ چطوری دل بکنم از تو آخه؟...
با لبخند گفت:
_تا تو بخوای احساس دلتنگی کنی من برگشتم..
_باشه. برو دیگه دیرت میشه..
پیشونیم رو نرم و طولانی بوسید و گفت:
_مواظب خودت باش..
_تو بیشتر..یادآوری کن.
لبخندی زد و گفت:
_چی رو؟
_اینکه یکی دلتنگته..
لبخندش عمیق تر شد و توی ماشین نشست.
کاسه آب رو از توی سینی برداشتم. پشت سرش رو ریختم و با چشمهای اشکی به مسیر رفتهاش خیره شدم...
خداحافظ بهترین زندگیم..
با قدم های لرزون رفتم داخل خونه. راه اتاقم رو در پیش گرفتم. به جای جای اتاق نگاه کردم.. دلم برای لحظه لحظه اش تنگ میشد.. گریه هام، تنهایی هام..
شونه هام از شدت گریه میلرزید. چمدون بزرگ مشکی رنگ رو از زیر تخت در آوردم. تمام وسایلم رو ریختم توش. پر پر شد.
یک لباس ساده پوشیدم. آدرس خونه جدیدم رو که محمد برام خریده و فرستاده بود رو لمس کردم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_211
چشم هاش گرد شد با تعجب گفت:
_ برگردی ایران؟؟ دیوونه شدی؟؟ دانشگاهت چی؟؟ برگردی ایران به بقیه بگی آرشام کجاست؟؟
دوباره اشک هام راه گرفت با هق هق گفتم:
_ گور بابای دانشگاه گور بابای بورسیه و درس اصلا اگه بورسیه نبود الان وضع من این نبود برگردم بگم چی؟؟ می گم شوهرم بهم خیانت کرده از اینجا مونده از اونجا رونده برگشتم خونه... می گم کسی که تمام احساسم و پاش گذاشتم بهم نارو زد و ولم کرد...
هق هقم بالا گرفت دستم و گذاشت روی دهنم و ملافه بیمارستان و کشیدم روی سرم...صدای در اتاق اومد فهمیدم رفته بیرون...نمی تونستم باور کنم به این راحتی بهم خیانت کرد به این راحتی تمام احساسم و زیر پاش له کرد و از روم رد شد می دونست اگه بره می میرم پس چرا باهام این کارو کرد؟؟؟
اینقدر گریه کردم که دیگه حس کردم جونی برام نمونده و خیلی زود خوابم برد....
...
کتم و پوشیدم و جلوی آیینه رفتم و به خودم نگاه کردم خیلی لاغر شده بودم گونه هام زده بود بیرون لبم بیرنگ و زیر چشمم اینقدر گود افتاده بود سیاه شده بود... این من بودم؟؟ اون دختر شجاع بی دردی که تا یک سال پیش همه حسرت زندگی بی دغدغه اش و داشتن... این من بودم؟؟ پسر سامی؟؟ چقدر الان به بغلش احتیاج داشتم توی این یک سال هر دفعه باهاش تماس گرفته بودم گریه کردم و اون دلداریم داد وقتی بهش گفتم آرشام عاشقشم شده چقدر خوشحال شده بود که پسرش داره خوشبخت می شه...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....