#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_213
یه سوئیچ و دسته کلید هم گذاشت و گفت:
_اینم سوئیچ و ریموت ماشین و کلید های خونه.. از خونه راضی هستید؟
با رضایت سری تکون دادم و گفتم:
_بله عالیه خیلی زحمت کشیدید..
_وظیفه بود. من دیگه رفع زحمت می کنم. باز اگه مشکلی داشتید باهام تماس بگیرید..
بلند شد. کتش رو از دست مبل برداشت. داشت میرفت که سریع گفتم:
_ آقا محمد جای من...
برگشت. لبخندی زد و گفت:
_خیالتون راحت به هیچکس هیچی نمیگم..
لبخندی زدم و اونم رفت و در رو بست.
خونه خوبی بود؛ ولی من حالم خوب نبود..
از امروز زندگی جدید من شروع میشد. باید باهاش کنار میومدم.. باید.
-**********-
/بنیامین/
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و خاموشش کردم.
کش و قوسی به بدنم دادم. از صدقه سر رانندگی اصفهان تا اینجا واقعا خسته شده بودم..
پیاده شدم. ساکم رو از صندلی عقب برداشتم و رفتم سمت خونه.
قلبم مثل نوجوون های تازه عاشق تالاپ و تلوپ توی سینه ام می کوبید..
حتی این ۱۸ ساعت و ۲۴ دقیقه که پیشش نبودم کلی دلتنگش شده بودم. چیکار کردی دختر با این دل لعنتی من؟
در خونه رو با شوق باز کردم. ولی از سوت و کوری خونه بهت برم داشت..
همه برق ها خاموش بود. البته سر صبح بود.. ولی آوا عادت داشت حتی توی روز هم برق روشن میگذاشت؛ میگفت دلم میگیره.. پس کجا بود؟
رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم.. صدام رو انداختم پس کلم و داد زدم:
_آوا.. عزیزدلم! خانومی کوشی؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_213
_ پیاده شو...
به اطرافم نگاه کردم روی یک تپه بلند بودیم که تمام شهر زیر پامون بود.. نگاه بی جونی بهش کردم... چشم هاش اشک داشت با بغض گفت :
_ وقتهایی که دلم براش تنگ میشه اینجا خیلی آرومم می کنه برو خودت و خالی کن..
بی جون از ماشین پیاده شدم و رفتم لبه پرتگاه بارون بد جور می بارید و در عرض چند دقیقه تمام بدنم خیس شد افتادم زمین روی زانوهام نشستم شهر خیلی قشنگ بود خیلی یاد شب هایی افتادم که دوتایی می رفتیم روی کاناپه می نشستیم و شهر و باهم تماشا می کردیم و تا صبح حرف می زدیم... گریه امونم و بریده بود و اشک هام با قطع های بارونی که روی صورتم می ریخت قاطی شده بود.. یک ناله کوچیک کردم بیشتر بیشتر بیشتر...
دیگه ناله ها و جیغم باهم قاطی شده بود خم شدم مشت می کوبیدم به زمین اینقدر جیغ زدم که حس کردم دیگه گلو برام نمونده سینه ام خس خس می کرد دراز کشیدم روی زمین و خیره شدم به آسمون بارونی قطره های بارون شلاقی توی صورتم می خورد و نمی تونستم چشم هام و باز نگه دارم خالی شدع بودم اما. قلبم درد می کرد چیکار کردی با من آرشام؟! مگه گناه من جز اینکه عاشقت بودم چی بود...مگه نگفتی تنهام نمی گذاری کجایی که ببینی آوینت داره جون می ده کجایی که ببینی دنیاش و نابود کردی.. کجایی که ببینی تمام احساسش و شکستی...
یکی دستم و گرفت و بلندم کرد دستم و انداخت دور شونه اش کیارش بود سنگینی ام و انداختم روش و باهاش رفتم تا ماشین.. نشوندم توی ماشین و کتش و در آورد و انداخت روم چقدر محبت هاش مثل سامیار بود چقدر درک می کرد حالم و.... در و بست و نشست پشت فرمون موهاش و شونه هاش خیس شده بود...
_ کیارش
_ جانم
_ آرشام می دونه من خودکشی کردم؟!
آروم سرش و تکون داد
_ حتی حالم و نپرسید نه؟!
هیچی نگفت پس نپرسیده بود به همین راحتی مثل یک آشغال بی ارزش از زندگیش حذفم کرد به همین راحتی...
حس می کردم بدنم هیچ حسی نداره سرم سنگینی می کرد چشم هام و بستم و خیلی زود خوابم برد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....