#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_217
بقیه فایل ها هم داستان های هزار و یک شبی بود که برام خونده بود.
همه رو ضبط کرده بود. زیر یکی از فایلها نوشته بود: "حلالت نمیکنم اگه موقع خواب قرص بخوری"
هنوزم به فکرم بود. حتی به فکر اینکه شبها دوباره نرم سراغ آرامبخش..
سوزش دستم شدید شده بود. چند جای پام هم می سوخت. بدنم ضعف می رفت..
چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.....
-*************-
چشمام رو باز کردم. توی یه اتاق توی بیمارستان بودم. سرم رو برگردوندم طرف چپم که پنجره بود.
شب شده بود. اوووه چقدر بیهوش بودم!
گردوندم سمت راست. امیر روی صندلی نشسته بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد..
چشماش سرخ سرخ بود. یاد آوا افتادم.. یاد آرامشم که دیگه نیست.. نیست؟ کجاست؟
امیر با دیدن چشمهای بازم از لای دندونای به هم چسبیده غرید:
_به خدا حقته بلندت کنم یه نر و مادهی پدر و مادردار بخوابونم توی گوشت.. فقط حیف که حالت بده.
من امروز بد زخم خوردم امیر. تو دیگه نمک نپاش..
بغض توی گلوم غوغا میکرد ولی جای اشک نبود. مگه مُردم؟ تهران که سهل کل ایران رو خونه به خونه می گردم برای پیدا کردنش..
با صدای گرفته ای گفتم:
_چرا این قدر طولانی بیهوش بودم؟
امیر صداش از من گرفته تر بود. تازه فهمیدم چشم های سرخش هم به خاطر عصبانیت بود هم به خاطر اشک..
_سطح هوشیاریت خیلی پایین بود. سیستم عصبیت هم داغون بود. بنیامین چرا این کارو کردی؟؟ چرا بهش نگفتی؟؟ نامش رو خوندم. باورم نمیشه تو همون مهراد آوا باشی...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_217
به خودم توی آیینه نگاه کردم خیلی لاغر شده بودم امکان نداشت بشم اون آوین سابق اما می تونستم اداش و در بیارم.. آرشام به من بد کرد من و له کرد اما من نمی تونم ابروش و پیش خانواده اش ببرم....
درد و غم و غرور ترک خورده ام از امروز برای خودمه فقط برای خودم....اینقدر دلم براش تنگ شده بود که دوست داشتم برگردم پیشش و فقط پیشم باشه اما دیگه نمی شد
چی میشد زندگی با من خوب تا می کرد تازه روی روال افتاده بودم تازه داشتم طعم خوشبختی و می چشیدم که سر و کله دلسا پیدا شد... چرا آخه الان اومد چرا آرشام برگشت بهش چرا....
رفتم بیرون و نشستم سرجام هنوز 13 ساعت تا ایران مونده بود چشم هام و بستم و سعی کردم یکم بخوابم و بی خوابی های این چند روز و جبران کنم..
.....
داشتم گوشی ام و خالی می کردم رفتم توی گالری یک دور تک تک عکس هامون و دیدم...دیگه گریه ام نمیومد اما یک بغض عجیبی داشت خفه ام می کرد که نمی شکست رفتم روی یک عکسمون که توی شهربازی گرفته بودیم توی چرخ و فلک بودیم من داشتم پایین و نگاه می کردم و آرشام داشت من و نگاه می کرد و می خندید...زوم کردم روی عکسش چطوری می تونستم این خنده رو فراموش کنم چطوری می تونستم بوی عطر تلخش که با بوی گس و سرد سیگارش قاطی می شد و فراموش کنم چطوری باید فراموشش می کردم....
هنوز یک ساعت تا ایران مونده بود یک حس عجیبی داشتم انگار ایران برام غریبه بود....
تمام عکس های گالری و دلیت زدم همه اش و یک قطره اشک از چشمم افتاد روی صفحه گوشی ولی سریع پاکش کردم من باید قوی باشم.....
مهماندار اعلام کرد زمان فرود کمر بند هارو ببندید کمربندم و بستم حس بدی بود که با آرشام رفته بودم و حالا بدون آرشام برمیگشتم..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......