#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_218
صدام گرفته تر شد و لحنم عصبی تر:
_لعنت به اون مهراد! گور به گور بشه اون مهراد! بسه دیگه بهش میگفتم که چی بشه؟ منو میبینی امیر؟ بنیامینم! بنیامین. می گفتم که چی بشه وقتی برای آوا بنیامین بودم؟ مهراد چرا یکهو سر و کله اش توی زندگیم پیدا شد؟ میگفتم که چی بشه وقتی خودم مهراد رو نمیشناسم؟؟
_خیله خب آروم باش. میگردیم پیداش. میکنیم فعلاً یه سرنخ هم داریم..
_چی؟
_حالا بعدا بهت میگم.
_همه فهمیدن نه؟
_آره.. مبینا که می خواست بیاد دونه دونه موهات رو بکنه. با ترفندهای مردونه مهارش کردم..
لبخند بی جونی پشت لب هام کمین کرد. امیر هم لبخندی زد و ادامه داد:
_سمانه و سوگند هم وقتی فهمیدن نزدیک بود بچه هاشون بیفته..
با تعجب گفتم:
_سمانه بارداره؟؟
_اره سه ماهشه..
یکم به ادامه جمله اش دقت کردم و با تعجب بیشتری گفتم:
_سوگندم بارداره؟؟ اونا که هنوز عروسی نکردن!!
_چرا اینقدر تعجب کردی؟ خلاف که نکردن.. عقد کرده بودن.. هفته دیگه هم عروسیشونه.
دلم برای آوا تنگ شده بود.. دلم آرامش می خواست. کجایی حس آرامشم؟...
تحمل تخت بیمارستان رو نداشتم. دلم میخواست برم خونه. خونه عطر اون رو میداد.. رو به امیر گفتم:
_کب مرخص میشم؟
_گفتن به هوش اومدی مرخصی.. الان میرم کارهای ترخیص رو انجام می دم..
به آرومی سری تکون دادم و اون رفت...
سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم. امیر هم لطف می کرد و هیچی نمی گفت..
جلوی در خونه نگه داشت و ماشین رو پارک کرد. داشت پیاده میشد که سریع گفتم:
_کجا؟
_به تو اعتباری نیست. میزنی بلا ملا سر خودت میاری. شب پیشت میمونم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_218
بلاخره هواپیما نشست پیاده شدیم رفتم توی فرودگاه چمدونم و تحویل گرفتم از فرودگاه اومدم بیرون تیر بود و هوا خیلی گرم بود و نور آفتاب خیلی تیز بود... یک راننده سریع اومد چمدونم و گرفت باهاش رفتم سوار تاکسی فرودگاه شدم آدرس و پرسید... آدرس خونه خودمون و دادم و راه افتاد..به هیچ کس خبر ندادم دارم میام... نمی خواستم بیان فرودگاه دنبالم می خواستم این چند ساعته و توی دلم زار بزنم به حال عشقی که مرد.
به ساعت نگاه کردم 3 بعد از ظهر بود...
خدارو شکر راننده ساکت بود و گذاشت تا دم خونه با خودم خلوت کنم که حداقل بتونم روحیه ام و جلوی بقیه حفظ کنم....
سر کوچه که رسید بهش گفتم نگه داره کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم... کسی توی کوچه نبود ساعت 5 بود هوا خیلی گرم تر از چیزی بود که فکرشو می کردم تا دم خونه رفتم و زنگ و فشار دادم به جلوی خونه مون نگاه کردم جایی که آرشام برای اولین بار سوارم کرد و تا دانشگاه رسوندم می گفت می خوام برم خاک بریزم توی سرم.. بغض و خنده ام گرفته بود افکارم و پس زدم و دوباره زنگ خونه رو فشار دادم ولی خبری نشد چند بار زنگ و زدم ولی کسی در و باز نکرد...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....