eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دستم رو به بازوش گرفتم و گفتم: _نگران نباش از زیر سنگم که شده پیداش می کنم. تا اون موقع بلایی سرم نمیاد. تو برو به زن و بچه ات برس.. داشتم پیاده میشدم که خم شد و گفت: _بنیامین به خدا کار احمقانه بکنی.... _گفتم خیالت راحت دیگه‌.. برو. ممنون بابت زحمت هات. منتظر جواب نموندم و به سمت خونه رفتم. در رو باز کردم و رفتم داخل. خونه تا حدی مرتب شده بود. فلش هنوز به تلویزیون بود و نامه‌ش روی اپن. بی حال رفتم توی اتاقمون و در کمد رو باز کردم. بیشتر لباسهاش نبود بجز چندتا.. بازم دمت گرم که یه یادگاری توی خونه‌م گذاشتی.. سرم رو بردم توی کمد و نفس عمیقی بین لباس هاش کشیدم. هنوز لباسهای صبح تنم بود. پیرهنم رو درآوردم و پرت کردم روی دسته صندلی. بازم آوا.. عادت داشت وقتی خسته از بیرون میومد لباس هاش رو پرت می کرد روی دستی صندلی و خودش رو هم پرت می کرد روی تخت.. چشمم از توی آینه به پانسمان دستم خورد. کف دست راستم باندپیچی بود. انگشت هام سالم بود. دست چپم هم از آرنج تا مچم باندپیچی بود.. بی معرفت ببین چه به روزم آوردی؟ چطوری دلت اومد دل بکنی از این همه خاطره؟؟ رفتم پایین و فلش رو آوردم بالا و زدم به دستگاه ضبط توی اتاق و صداش رو تا ته زیاد کردم و روی تخت دراز کشیدم. صدای ضبط شده آوا توی فضای اتاق پیچید و من چشمام رو بستم.. مرد نیستم اگه پیدات نکنم.... -*********- مثل وحشی ها در رو باز کردم و رفتم داخل. منشی بیچاره دو متر از جا پرید و بی توجه به صدای لرزانش گفت: _آقای محترم این چه طرز وروده؟ صدام رو انداختم پس سرم و داد زدم: _محمد صولتی بیا بیـــرووون!!! نویسنده: یاس🌱
دیگه داشتم نا امید می شدم که یک صدای لخ لخ دمپایی و بعدم صدای داد و غرغر یک پیر مردی اومد : _ بله بله بلههه مگه سر آوردی.. مگه زنگ خونه باباته که اونجوری فشار می دی؟! در و باز کرد تا چشمش به من خورد یکم دقیق نگاهم کرد یک دفعه اخم هاش باز شد و گفت : _ جلل خالق آوین خانم؟؟؟ خانم شما مگه کانادا تشریف نداشتین این کی بود یک تای ابروم و انداختم بالا و گفتم : _ ببخشید من شما رو نمی شناسم.. _ من رضام خانم باغ بون خونه تون عکس شما رو دیده بودم توی خونه ا بفرمایید بفرمایید..... چمدونم و از دستم گرفت و برد داخل منم دنبالش رفتم نزدیک 60 سالش بود ریش و موهاش سفید بود و قیافه با نمکی داشت... همانطور که دنبالش می رفتم سمت خونه دستی روی گل ها کشیدم - خیلی خوش اومدید خانم چشم ایران روشن نمی دونید چقدر پدر مادرتون دلشون برای شما تنگ شده بود همش از شما می گفتن گفتم: _ مامان و بابام کجان آقا رضا،،؟ _ والا راستش امشب جشن خانم آقا سامیار دعوت داشتن اونجا.... با تعجب گفتم : _ جشن زن سامی؟؟ جشن چی؟؟! _ مگه خبر ندارید خانم؟! خانم آقا سامیار ماشالله چهار ماهه باردارن... سرجام ایستادم چشم هام گرد شد باورم نمی شد سامیار داشت بابا می شد و من خبر نداشتم برای عروسیش که نبودم ولی فکر نمی کردم خبر بابا شدنش و بهم نده....عسل زندگیش خوش و خرم بود سامیار داشت بابا می شد بردیا عاشق یکی از هم کلاسی هاش شده بود زندگی همه زندگی هاشون خوب بود فقط من بودم که باید طعم شکست و می چشیدم طعم خیانت طعم..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....