eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر و افشین و باربد سعی در مهار کردنم داشتن. ولی حتی سه نفری هم حریف این اعصاب داغون من نبودن.. دستم رفت سمت دستگاه پرینتر و پرتش کردم و صدای خرد شدنش توی دفتر پیچید. منشی جیغ و داد می کرد و از اون ۳ تا می خواست که من روانی رو از دفتر بیرون ببرن.. دوباره صدای عربده ام توی فضای دفتر پیچید: _کصافط آشغال میگم بیا بیروووون!! در یکی از اتاق ها باز شد و محمد همیشه خوش‌پوش اومد بیرون. با دیدنش انگار داغ دلم تازه شد. حمله کردم سمتش. یقه‌ش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار. اخم هاش توی هم شد. به جهنم! از لای دندونای به هم چسبیده گفتم: _زن من‌کجاست؟؟ چیزی نگفت که اعصابم داغون شد و فریادم رو توی صورتش پاشیدم: _مگه با تو نیستم عوضی؟؟؟ زن من کجاست؟ با اخم غلیظی خیره شده توی چشمام پوزخندی نثار لبهاش کرد و گفت: _زن توئه. سراغشو از من میگیری؟ مشتی زدم توی دماغش که پرت شد روی زمین و دماغش رو دو دستی چسبید.. این حرف یعنی همون بی غیرتی.. آره من بی غیرتم. بی غیرتم که میزارم یه جوجه فکلی درباره من و زنم نطق کنه!! افشین اخمی کرد و رفت طرفش. کمکش کرد بلند شه و با لحن تقریباً آرومی گفت: _محمد تو رو خدا بگو آوا کجاست؟ دلمون هزار راه رفته از دیروز.. محمد با پشت دست خون دماغشو پاک کرد و گفت: _بدون وحشی بازی هم میومدید بهتون می گفتم. برید داخل اتاقم.. توی بهت بودم. امیر و باربد دستم رو کشیدن و بردنم داخل روی کاناپه نشوندنم تا از هرگونه خطر مرگ محمد توسط من جلوگیری کنن... نویسنده: یاس🌱
_ خانم؟؟ آوین خانم؟! _ ب...بله... بفرمایید داخل منم برم با پدر مادرتون تماس بگیرم... _ نه نه نیازی نیست تماس بگیرید نمی خوام مهمونی شون خراب بشه... _ ولی آخه.... _ ولی آخه نداره شما هستید؟؟ _ نه خانم منم الان وسایلم و جمع می کنم می رم شما بفرمایید توی خونه راحت باشید وسایل من اونجاست... به تاب گوشه حیاط اشاره کرد که یک ساک قدیمی روش بود سری تکون دادم و رفتم داخل خونه چمدونم و دم در و کردم نگاهی به سر تا سر خونه انداختم تغییری نکرده بود انگار همین دیروز بود که داشتم با آرشام می رفتم کانادا... بغض توی گلوم نشسته بود دلم اینقدر گرفته بود که حالت تهوع گرفته بودم... دلم می خواست برم خونه خودم خونه خودم و آرشام... از پله ها رفتم بالا چشمم از اشکی که توش جمع شده بود تار می دید به راهرو نگاه کردم اولین کادو زوری تولدم و اینجا برام پرت کرده بود بعدا اعتراف کرد اون شب خاله مبینا مجبورش کرده بود برگشتنی برام یک چیزی بخره...اشک هام دیگه تند تند می ریخت...جلوی در اتاقی که آرشام 2 ماه اینجا توش زندگی کرد ایستادم.. در و باز و رفتم داخل... هیچ تغییری نکرده بود نشستم روی تخت دستی روش کشیدم صدای هق هقم بلند شد... چی شد که اینجوری شد چه بلایی سر زندگیم اومد.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....