eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
از عکس‌های عروسیشون هم فقط قسمت مردونه رو گذاشته بودن... و عکسای بنیامین.. عکسایی که دل هرکسی رو می‌لرزوند... همه اینا هم بالای صفحه‌شون فقط یک جمله بود: "دلتنگتیم برگرد" و بنیامین که تمام عکسا و آهنگاش بوی دلتنگی می داد و همه خبر داشتن که من رفتم... مامان بنیامین و باران خیلی بهم زنگ زدن. روی ریجکت کردن نداشتم ولی اینقدر زنگ خورده بود تا قطع شد. میگفتن برگرد ولی من راه برگشتی برای خودم نگذاشته بودم.. من آبروی بنیامین رو پیش طرفدار هاش برده بودم. من دوستی ۴ ساله با بچه ها رو ندید گرفتم و سر یک تصمیم عجولانه پل های پشت سرم رو خراب کردم.. آره من اعتراف می کنم که پشیمونم؛ پشیمونم که چرا باهاش صحبت نکردم.. پشیمونم و شرمنده از این همه محبت که بعد دوماه هنوز فراموشم نکردن.. محمد گفت.. گفت از حال بد بنیامین؛ ولی من بر نگشتم.. گفت از بغض مردونش و من بر نگشتم.. گفت از کتک کاری و چاله میدونی شدنش به خاطر من؛ و من برنگشتم.. گفت از دوتا دست باندپیچی شده اش و من بی لیاقت برنگشتم..! من لایق نبودم.. اعتراف می کنم من لیاقت عشق بنیامین رو نداشتم.. سرم افتاد روی بالشت و از خستگی دیگه هیچی نفهمیدم..... -********- کلافه با پاهام روی زمین آزمایشگاه ضرب گرفته بودم. با شنیدن اسمم از زبون زنی که اسم هارو پیج میکرد دویدم طرف گیت. زنه با یکم گشتن پاکت آزمایشگاه رو داد دستم. بازش کردم اما هیچی ازش نفهمیدم.. برگشتم سمت زنه و گفتم: _ببخشید خانوم این جوابش چیه؟ نگاهی به صورت رنگ پریده و داغونم انداخت و برگه رو از دستم گرفت و بعد از یه نگاه اجمالی با لبخند برگ رو بهم پس داد و گفت: _تبریک میگم شما دو ماهه باردارید! نویسنده: یاس🌱
چشم های جفتشون گرد شد مامان با بهت گفت : _ ی..یعنی چی.... به همین راحتی جدا شدید؟! _ به همین راحتی هم نه خیلی وقته که درگیر بودیم ما به هم نمی خوردیم.. همش جنگ همش دعوا توافقی جدا شدیم اون رفت دنبال کاراش منم برگشتم ایران... _ طلاق گرفتید؟؟! _ نه هنوز بهش امضا دادم قرار شد غیابی طلاق بده... معلوم بود هنوز توی شکن _ آخه مگه میشه شما که اینقدر همدیگه رو دوست داشتید باهات که حرف می زدیم خیلی خوشحال بودی. _ نمی خواستیم شما رو درگیر دعواهامون کنیم که اینجا نگران بشید... هیچ کدوم هیچی نمی گفتن بلند شدم گونه جفتشون و بوسیدم و گفتم: _ من خیلی خستم اگر اجازه بدید فردا حتما درباره اش حرف می زنیم راستی مامان... با لبخند بهم نگاه کرد باز یک لبخند زورکی زدم و گفتم : _ دلم برای همه خیلی تنگ شده ها... دستش و گذاشت روی دستم که روی شونه اش بود و گفت: _ همه دلتنگتن فرداشب ترتیبش و می دم _ پس بهشون نگید من اومدم می خوام سوپرایز بشن برای دیدن زن داداشم هم خیلی مشتاقم... دوباره گونه هاشون و بوسیدم و رفتم توی اتاقم در و بستم و بهش تکیه دادم... سر خوردم روی زمین... چقدر بهشون دروغ گفتم..مشکل اصلی فرداشب بود که باید به همه می گفتم خدایا خودت بهم قوت بده خدایا نگذار جلوی همه بشکنم... خدایا غرورم و جلوی بقیه نگه دار...... به زور خودم و کشیدم تا روی تخت فردا می خواستم برم بیرون حوصله تو خونه موندن و نداشتم حوصله هیچ کس و نداشتم حوصله هیچی و نداشتم می خواستم بخوابم ولی نمی تونستم گوشیم و برداشتم و رفتم توی تلگرام رفتم توی صفحه افسر نگهبان پروفایل هاش همه دوتایی بودیم ولی الان فقط یک صفحه سیاه بود... حتما عکسی از دونفره هاش با دلسا نداشته از فردا باید عکس های دوتاییشون و ببینم... گوشی و پرت کردم روی تخت دستم و گذاشتم روی صورتم و نفس عمیق کشیدم بغض داشتم ولی گریه ام نمیومد... از امشب دیگه گریه نمی کنم میشکنم اما گریه نمی کنم..... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....