eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم پیچ خورد.. گوشام سوت می کشید.. من باردار بودم!! من بچه بنیامین رو توی شکمم داشتم!! من.. وای خدایا نه! نه نه نه! نباید اینطوری می‌شد....! جلوی چشم های متعجب بقیه از آزمایشگاه زدم بیرون و سوار دنایی که محمد خریده بود شدم. سرم رو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم.. زار زدم برای خودم.. زار زدم برای این طفل معصوم.. زار زدم برای معرفت بنیامین که هنوز دنبال من میگشت.. و زار زدم برای خود بی لیاقتم.. من چطوری یک بچه بی پدر رو بزرگ کنم؟؟ اصلاً من میتونم مادر خوبی باشم؟ هه! مادر!! چه کلمه غریبی برامه.. مادر.. به پشت بند اسمم میاد.. یه کم که آروم تر شدم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه.. از این به بعد باید مادر باشم... -**************- چشمم لغزید روی زمان کنسرت. ۲۹ مهر.. امشب بود. دلم لرزید.. طاقتم طاق شد.. دستم روی تهیه بلیط‌ آنلاین لیز خورد و بعد چند دقیقه یک جا ردیف آخر سالن به اسمم رزرو شد.. خوب بود.. چقدر خوب بود که سامانه‌ هم فهمیده بود نمیخوام توی دید باشم.. یک ماه از مادر شدنم گذشته بود. یک ماه بود که همدمم شده بود دختر توی شکمم.. یک بچه سه ماهه داشتم. دلم می خواست این بچه سه ماهه‌ی توی شکمم باباش رو ببینه. ببینه و لگد بزنه و من باز شرم کنم از روش.. کنسرت ساعت ۹ بود. چشمم خورد به ساعت سفید رنگ روی میز آرایش. ۷ بود.. خیلی وقت نداشتم. یک دوش مختصر نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون. موهای بلند شده‌م رو سشوار کشیدم و حالت دار با کش بستم و یک طرفش رو ریختم توی صورتم.. نویسنده: یاس🌱
تا خود طلوع آفتاب نخوابیدم تو جام غلط زدم فکر کردم ولی گریه نکردم... ساعت 5 صبح بود که بلاخره خوابم برد که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابیدم... .... با سرو صدایی که از پایین میومد چشم هام و باز کردم سرم بد جور تیر می کشید و درد می کرد به ساعت نگاه کردم 2 بعد از ظهر بود بلند شدم و رفتم یک آبی به دست و صورتم زدم یک مسکن خوردم تا سر دردم خوب بشه... یک لباس دم دستی پوشیدم و رفتم پایین چند تا کارگر اومده بودن و مشغول تمیز کردن خونه بودن مثل اینکه امشب با این مهمونی بزرگی که مامان داشت راه می انداخت بد دردسری داشتم رفتم توی آشپز خونه از پشت مامان و بغل کردم و گونه اش و بوسیدم بغلم کرد و گفت : _ بشین ناهارت و برات بیارم.. نشستم پشت میز عدس پلو درست کرده بود داشتم می خوردم اومد نشست روبه روم نشست و خیره شد بهم دست از غذا خودن کشیدم و یا یک لبخند مصنوعی گفتم : _ بگو قربونت برم _ آوین من نمی فهمم مامان یعنی چی طلاق گرفتید آرشام اذیتت می کرد؟؟ _ نه آرشام اذیتم نمی کرد این همه آدم طلاق می گیرن یکی هم ما ما بهم نمی خوردیم افکارمون سلایقمون هیچی در اصل اولش عشق چشممون و کور کرده بود و بدی های هم دیگه رو ندیده بودیم... _ مبینا و امیر رفتن کانادا... غذا پرید توی گلوم داشتم خفه می شدم یکم آب خوردم تا نفسم آزاد شد با تعجب گفتم: _ برای چی؟! _ دیشب زنگ زدم ماجرای اینکه اومدی و طلاق و بهش گفتم اونام طاقت نیاوردن امروز صبح بلیط گرفتن برن ببینن چه خبره.... هیچی نگفتم و مشغول غذا شدم خدا کنه آرشام جز اون که من گفتم به بقیع چیزی نگه.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....