#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_228
حالم اصلا خوب نبود. حالت تهوع داشتم و از فرط گریه ضعف کرده بودم.
مردم ریختن پایین سن و بچه های گروه اومدن بینشون..
نگاه آخر رو به بنیامین انداختم و با قدم های سست از سالن زدم بیرون..
بارون نم نم میبارید و حال من رو بدتر می کرد. زیر شکمم تیر میکشید و ضعف داشتم..
اشکام بی وقفه می بارید. بی توجه به ماشین که جلوی سالن پارک کرده بودم عرض خیابون رو شروع کردم به پیاده رفتن..
بارون به سر و صورتم میخورد و لرزم گرفته بود..
نمیدونستم چقدر از سالن دور شده بودم.. زیر دلم شد تیر میکشید.. تمام بدنم از گریه و سرما می لرزید..
شقیقه هام نبض میزد و سرم گیج می رفت.. ضعف دیگه کل بدنم رو گرفت.. چشمام سیاهی رفت.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و روی زمین خیس پیادهرو فرود اومدم و دیگه هیچی نفهمیدم....
/بنیامین/
دیگه اعصابم داشت خط خطی می شد.. توی این سه ماه خیلی زود رنج و عصبی شده بودم..
به زور از زیر عکس و امضا دادن در رفتم و از در سالن زدم بیرون و سوار ماشین شدم.
خداروشکر شیشه های ماشین دودی بود و مردم گمم کردن..
سرم رو گذاشتم روی فرمون. سرم داشت از درد منفجر میشد....
امشب همش حس میکردم داره نگاهم میکنه.. نمیدونم شایدم از دلتنگی زیاده..
دلم براش تنگ شده، ولی میریزم تو خودم.. دلم براش تنگ شده، و مشکی پوش شدم.. دلم براش تنگ شده، و هرشب بالشتم خیسه...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_228
زنگ خونه رو زدم سریع در باز شد رفتم داخل ماشین و پارک کردم و پیاده شدم مامان سریع اومد سمتم با هول گفت:
_ کجا بودی؟! نگران شدم چرا گوشیت و جواب نمی دی...
بغلش کردم و گفتم:
_ قربونت برم نگران چرا بچه که نیستم گوشیم و سایلنت کرده بودم حواسم پرت شد...
_ برو آماده شو نیم ساعت دیگه همه میان..
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم ساعت 7:30 بود..یک دوش سریع گرفتم اومدم بیرون موهام و سشوار کشیدم و باز گذاشتم یک آرایش سریع و کم کردم در کمد و باز کردم چشمم رفت لباسی که آرشام برام خریده بود....خودش نبود اما هنوز ردش توی زندگیم بود من نمی تونم فراموشش کنم این غیر قابل انکار بود...
یک شومیز سفید که جنس لخت بود و می افتاد و از مچ پف دار بود ساده بود ولی خیلی شیک برش داشتم و پوشیدمش یک شلوار مشکی راسته هم پوشیدم صندل مشکیم و هم پوشیدم صدای سلام و علیک از پایین میومد پس داشتن میومدن نمی دوسنتم زن سامی چطوریه پس یک شال حریر مشکی هم ساده روی سرم انداختم...به خودم توی آیینه خیره شدم الان اگه آرشام بود می گفت :
_ خوشگل کردی که چی بشه مهم منم که پسندیدم...
نشستم روی تخت باز بغضم گرفته بود به زور قورتش دادم تا تبدیل به اشک نشه...قرار بود همه که اومدن مامان بهم میس بندازه... دیگه 8:30 بود که میس انداخت...قلبم تند تند می زد انگار اولین بار بود می خواستم ببینمشون..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....