#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_229
باز بغض سیب شد توی گلوم..
ماشین رو روشن کردم و برف پاک کن رو زدم. ولی جای قطره های پاک شده قطره های تازه ای جایگزین می شد..
ماشین رو راه انداختم.
حواسم اصلا به رانندگی نبود. این چند وقت حواسم دیگه به هیچی نبود..
نمیدونم چقدر از سالن دور شدم که چشمم خورد به یه چیز سفید رنگ که توی پیاده رو افتاده بود.
میخواستم رد بشم ولی بی تفاوتی هیچ وقت کار من نبود.. ماشین رو کشیدم کنار و پیاده شدم.
بارون شدت گرفته بود و دونه هاش درشت تر شده بود.. رفتم جلو.. یه دختر بود که با شکم روی زمین افتاده بود.
توی این بارون این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟
گوشه شنل سفیدش رو گرفتم و کشیدم و برش گردوندم.
به چشمام اعتماد نداشتم.. روی زانو کنارش نشستم. دست بردم ترهی موهای ریخته روی صورتش رو کنار زدم....
آوا بود!! آوای من بود!! زندگی من بود!
حسم بهم دروغ نگفته بود.. اون امشب واقعاً پیشم بود.. قطره های درشت بارون به صورتم می خورد و اشک هام رو توی خودش حل می کرد..
چشمم افتاد به صورتش. زیر چشمش کبود بود. رنگش مثل گچ دیوار بود.. خدایا چرا بیهوش شده بود؟ اصلا چرا این جا افتاده بود؟؟
سریع به خودم اومدم و یه دستم رو زیر زانوش و دست دیگهم رو زیر گردنش گذاشتم و سریع بلندش کردم و عقب ماشین خوابوندمش..
نشستم پشت فرمون و ماشین رو حرکت دادم...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_229
گوشیم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون آروم از پله ها رفتم پایین رسیدم پایین ولی همه پشتشون به من بود و من ونمی دیدن عسل و امیر علی سامی و نازگل بردیا خاله سمانه عموها خاله ها خدایا من چقدر دلتنگ این جمع شده بودم بغض گلوم و فشار می داد بردیا با خنده گفت:
_ خاله آوا آخر نگفتید مناسبت این مهمونی چیه ها...
بلند و با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم:
_ هنوز دست از فوضولی بر نداشتی نه؟!...
همه توی جاشون خشک شدن با بهت برگشتن سمتم اشک توی چشمم جمع شده بود لبخند کوچیکی زدم و گفتم :
_ سلام عرض شد...
بردیا بلند شد و اومد سمتم با بهت دوتا دستش و گذاشت روی بازوم خیره شده بود توی چشمم اشک توی چشم هاش جمع شده بود اولین قطره اش که افتاد محکم بغلم کرد...
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و زدم زیر گریه سرم و تکیه دادم به شونه اش و به اندازه تمام تنهایی هام گریه کردم به اندازه تموم وقت هایی که یک بغل مثل الان نیاز داشتم و کسی نبود به اندازه زخمی که قلبم خورده بود به اندازه غرور له شده ام....
نمی دونم چقدر تو بغلش گریه کردم تا بلاخره ازش جداش شدم سامی اومد جلو اونم بغل کردم و کلی گریه کردم گریه نمی کرد درست مثل شب عروسیم یک بغض مردونه داشت... عسل و خاله ها رو همه رو تک تک بغل کردم و کلی گریه کردم
چقدر احمق بودم که این جمع و به یک بورسیه دانشگاه تورنتو فروختم چقدر احمق بودم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....