#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_230
هر چند دقیقه یک بار برمیگشتم عقب و نگاهش میکردم. همه لباسهاش خیس خیس بود..
معلوم نیست چند ساعته اون جا افتاده بود..
با تمام عشقی که بهش داشتم دلم میخواست به هوش بیاد تا خفش کنم..
دخترهی احمق!! آخه چرا همچین می کنی؟ با خودت! با من! با زندگیمون!!
نزدیکترین بیمارستان ترمز زدم. دوباره بغلش کردم و بردمش داخل.
پرستارها با دیدنم همه دویدن سمتم و با نیش های باز حال و احوال میکردن. بیشعورها نمیبینن دستم مریضه؟
کنترل اعصابم رو از دست دادم و چنان دادی زدم که همشون گرخیدن:
_مگه نمیبینید زنم داره از دست میره؟ یک کاری بکنید دیگه!!
سریع برانکارد آوردن و آوا رو روش گذاشتم. یه دکتر تقریباً میانسال خوشتیپ از ته راهرو اومد و با دیدن ما رو به من گفت:
_چی شده؟
_نمیدونم آقای دکتر..
همون طور که گوشی رو روی گوشش می گذاشت و علائم آوا رو چک می کرد گفت:
_چه نسبتی باهاش داری پسر؟
_زنمه آقای دکتر..
سری تکون داد و رو به پرستارها گفت:
_سریع منتقل بشه بخش مراقبتهای ویژه... سریع!
پرستارها با حول و ولا برانکارد رو بردن سمت ته راه رو..
دنبالشون رفتم ولی جلوی در آیسییو جلوم رو گرفتن و یکیشون گفت:
_ببخشید آقای رستا شما نمی تونید بیاید داخل..
سری تکون دادم و اونم در رو بست و رفت داخل...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_230
از بغل آخرین نفر اومدم بیرون اشک هام و پاک کردم خدا رو شکر همون یک ذره آرایشم ضد آب بود... چشمم خورد به یک دختر خیلی خوشگل که کنار سامی ایستاده بود و با لبخند داشت نگاهم می کرد چشم هاش عسلی بود و ابروهای خوشگل خرمایی دماغ کوچولو لب های غنچه ای موهای خرمایی لخت که از زیر شالش زده بود بیرون..
همه با لبخند نگاهمون کردن و رفتن سمت سالن سامی دست نازگل و گرفت و با لبخند اومدن جلو با لبخند بغلش کردم و گونه اش و بوسیدم... نمی تونستم بخندم با لبخند گفتم:
_ خیلی خوشحالم از دیدنت...
_ منم همین طور خیلی دلم می خواست ببینمتون تعریفتون و خیلی شنیده بودم..
سامی با خنده گفت:
_ راحت باهاش حرف بزن بابا خواهر شورته مثلا...
نازگل ریز خندید با لبخند کوچیک به سامی نگاه کردم الان باید می خندیدم اما نمی تونستم...
_ راست می گه عزیزم راحت باش باهام...راستی مبارک باشه داری مامان می شی...
سامی خنده شو خورد و با دقت بهم نگاه کرد و گفت:
_ می دونستی؟
_ خیلی جدی گفتم:
_ انتظار داشتم خودت بهم بگی ولی خب فهمیدم دیگه مهم نیست...
دروغ نگفتم واقعا برام مهم نبود عجیب بود اما واقعامهم نبود...
باز یک لبخند الکی زدم و گفتم:
_ بریم پیش جمع...
از کارشون رد شدم و رفتم پیش بقیه و کنار عسل که خالی بود نشستم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....