eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
روی صندلی های راهرو افتادم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم. خوشحال بودم.. از اینکه پیداش کردم خیلی خوشحال بودم.. ولی قلبم داشت بیچارم میکرد. چقدر لاغر شده بود!! خدا من رو لعنت کنه آوا که اینقدر کم گذاشتم برات.. خدا لعنتم کنه... گوشی رو در آوردم و شماره امیر رو گرفتم. داشتم قطع می‌کردم که صداش توی گوشی پیچید: _جانم بنیامین جان؟ _امیر... _باز که بغض داری تو!! بنیامین توروخدا... _امیر بیا بیمارستان‌ ..... . _چرا بیمارستان؟ باز چه بلایی سر خودت آوردی احمق؟ _بیا آوا رو آوردم بیمارستان.. چند لحظه صداش نیومد. بعد با صدای مبهوتی گفت: _چی داری میگی؟ آوا؟ پیداش کردی؟؟ خواستم جواب بدم که صدای وحشت زده مبینا از اونطرف اومد: _چی شده امیر؟ آوا چی شده؟؟ امیر به اون نمیدونمی گفت و رو به من گفت: _جواب نمیدی؟ _بیاید میفهمی.. _باشه باشه الان میام. خدافظ.. گوشی رو قطع کردم. بعد ۵_۶ دقیقه دکتر اومد بیرون. سریع دویدم سمتش و گفتم: _چی شد آقای دکتر؟ _حالش خوبه. خوب نبود ولی الان خوبه.. فشار عصبی زیادی بهش اومده بود.. خدا روشکر حال بچه هم خوبه.. _خداروشک... بهت زده خیره شدم به چهره دکتر و با چشمهای درشت گفتم: _حال کی خوبه؟!! لبخندی زد و گفت: _خبر نداشتی؟ مبارکت باشه.. خانومت سه ماهه بارداره. بچه هم دختره.. این رو گفت و رفت. بهت زده روی صندلی نشستم... نویسنده: یاس🌱
عمو افشین گفت: _ آوین جان عمو آرشام کو؟! نیومد؟! نگاه کوتاهی به بابا انداختم داشت با لبخند نگاهم می کرد چقدر خوب بود که قضاوتم نمی کردن..سامی دستش و گذاشته بود روی لبش و خیلی جدی و متفکر خیره شده بود بهم.... با لبخند رو به عمو گفتم: _ راستش... ما... جدا شدیم عمو جون.. همه سر ها با تعجب برگشت سمتم و من همون لبخند مسخره روی لبم بود... بردیا و سامی چشم هاشون گرد شده بود بردیا با بهت گفت : _ یعنی چی جدا شدید _ یعنی جدا شدیم دیگه باهم تفاهم نداشتیم توافقی جدا شدیم... خاله سمانه: به این زودی آخه _ زود نبود خاله جون خیلی وقت بود مشکل داشتیم جدا شدن و ترجیح دادیم.. باز با اون لبخند مزخرف از جام بلند شدم و گفتم: می رم به مامان کمک کنم.. رفتم سمت آشپز خونه ولی نرفتم داخل از خونه زدم بیرون و رفتم توی حیاط... رفتم پشت خونه لب استخر نشستم و پاهام و آویزون کردم توی استخر چقدر شبیه همون شبی بود که آرشام بهم پیشنهاد داد...همین‌قدر مهتابی و قشنگ.. بغض داشتم ولی گریه ام نمیومد... قلبم درد می کرد و تیر می کشید دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... می دونستم اینقدر اطرافیان با فرهنگی دارم که کسی چیزی بهم نمی گه اما نگاه هاشون خیلی برام سنگین بود مخصوصا نگاه های سامی و بردیا برادر بودن به هر حال دیگه... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......