eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
این رو گفت و رفت. بهت زده روی صندلی ها ولو شدم. هنوز تو شوک بودم که امیر و مبینا و افشین و سمانه و باربد و سوگند اومدن داخل. خاک بر سر امیر.. یه گله دنبال خودش راه انداخته.. همه دویدن. به جز سمانه و سوگند که به خاطر شکم سنگینشون آروم میومدن.. اومدن جلو و هر کدومشون با صدای بلندی سوال می پرسیدند. دیگه اعصابم خورد شد و داد زدم: _یواش!! میگم! آروم که شدن براشون ماجرا رو تعریف کردم. همه خیلی خوشحال شدن. وقتی بچه رو گفتم که دیگه همه داشتن پس می افتادن.. خودمم خیلی خوشحال بودم. فکر این که دارم بابا میشم ته دلم رو غنچ می داد.. همه رو بعد از یک ساعت فرستادم خونه‌هاشون و بهشون قول دادم وقتی آوا به هوش اومد خبرشون کنم. خودمم رفتم نماز خونه دورکعت نماز شکر خوندم و چند دقیقه چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنم و خستگی از تنم در بره.. با صدای پرستار آروم چشمام رو باز کردم و بلند شدم نشستم.. وقتی دید بیدار شدم لبخندی زد و گفت: _ خانومتون بیدار شدن آقای رستا لبخندی زدم و سریع کفشام رو پوشیدم و رفتم دنبالش. آورده بودنش توی بخش. گفته بودم توی یه اتاق تک و خصوصی ببرنش.. شماره‌ی اتاق رو پرسیدم و رفتم سمتش. پشت در ایستادم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. اینقدر کوبش داشت که به راحتی صداش رو می‌شنیدم.. نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم و رفتم داخل. ساعت نزدیک ۵ صبح بود. روی تخت خوابیده بود و سرش پشت در و طرف پنجره بود.. قلبم آروم شد. آرامش عجیبی توی تک تک سلولهای بدنم جاری شد.. رفتم نزدیک اما اصلا حواسش نبود. روی صندلی کنار تختش نشستم.. نویسنده: یاس🌱
_ آوین... برگشتم عقب سامی دست به سینه داشت نگاهم می کرد یک لبخند محو زدم با دستم کنارم زدم روی زمین و گفتم: _ بیا بشین... اومد پیشم نشست خیره شدم به آسمون سرم و تکیه دادم به شونه اش و گفتم: _ نازگل ناراحت نمیشه بغلت می کنم؟! دستش و دور شونه ام حلقه کرد و گفت: _ می دونه آبجیمی همه چی مثل قبله.... پوزخندی زدم و گفتم: _ هیچی مثل قبل نیست...هیچی.. _ آوین بگو چی شده چرا برگشتی،! یعنی چی می گی جدا شدید؟! شما که... _ داری بابا می شی.. _ باهم حرف می زدیم گفتی خوب شدید گفتی همه چی درست.... _ بابا شدن بهت میاد سامی.. _ آوین.. سرم و از روی شونه اش برداشتم و خیره شدم توی چشم هاش و جدی گفتم: _ بله... با نگرانی گفت: _ بگو چی شده... _ هیچی... هیچی نشده مثل یک آدم معمولی از شوهرم جدا شدم چرا اینقدر برات عجیبه... _ چرا اینجوری شدی آوین _ چجوری شدم شبیه زنای بیوه؟! ترسناک شدم نه؟؟ مثل این زن های طلاق گرفته بداخلاق اره؟؟ شاید اصلا به خاطر همین بود بهم نگفتی داری بابا می شی ها؟!... بلند شدم و راه افتادم سمت خونه دستم و از پشت کشید: _ آوین... دستم و از دستش کشیدم بیرون و با بغض گفتم : _ سامی ولم کن تورو خدا.. خوب میشم فقط ولم کن... رفتم توی خونه و بدون جلب توجه مستقیم رفتم بالا توی اتاقم @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....