#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_233
چشمم خورد به انگشت های سفید و کشیدهش که حلقه به زیبایی توش خودنمایی می کرد.
دستش رو توی دستم گرفتم. تازه حواسش جمع شد و برگشت سمتم. اما با دیدنم چشماش گرد شد..
چقدر دلتنگ این چشم ها بودم!
دستشو آروم جلوی لبم بردم، چشمام رو بستم و بوسه گرمی روش نشوندم؛ به اندازه ۳ ماه دوری.. به اندازه ۳ ماه دلتنگی..
چشمام رو باز کردم و خیره شدم توی چشماش. اولین قطره اشک از چشماش افتاد پایین. با نوک انگشت گرفتمش و با صدای دورگه و گرفته از بغضی نفسگیر گفتم:
_گریه نکن قربونت برم، گریه نکن عزیز دل بنیامین..
هق هق گریهش بالا گرفت.. بلند شدم لب تخت نشستم و کشیدمش توی آغوشم.
سرش روی سینهم گذاشته بود و گریه می کرد. تیشرتم توی دستش مشت شده بود و از اشکهاش خیس..
چقدر حسم خوب بود! پر از لذت..! پر از حس تکیه گاه بودن..!
آروم از بغلم کشیدمش بیرون. با لبخند اشکهای روی گونه هاش رو پاک کردم. سرشو انداخت پایین.
حالا که پیشم بود دیگه چرا چشماش رو ازم دریغ میکرد..
با دست چونهاش رو گرفتم و سرش رو آوردم بالا. خیره شد توی چشمام و من باز دل و دینم لرزید.. با صدای آرومی گفت:
_بنیامین من...
انگشتم رو گذاشتم رو لبش. ساکت شد. سرم رو کج کردم و گفتم:
_همین که بعد سه ماه اسمم رو از دهنت بشنوم کافیه...
چشمهاش باز پر شد. اخم نمایشی کردم و گفتم:
_به جون دخترِ بابا گریه کنی میرما..
با چشمای گرد نگاهم کرد. شونه هاش رو فشار دادم و مجبورش کردم دراز بکشه. خودمم روی صندلی نشستم.
میدونستم از اثر قرص ها هنوز گیجه..
لبخندی به لب زد و چشماش بسته شد..
منم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با آرامش عمیق و عجیبی به خواب رفتم.....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_233
نمی دونستم چی شده رفتارم دست خودم نبود حساس شده بودم خودم و لعنت می کردم که تو اولین برخورد با نازگل این طوری گند زدم...
آخ چقدر گند زدم... لباسم و مرتب کردم و دستی به صورتم کشیدم دوباره رفتم پایین توی جمع همه با لبخند نگاهم کردن و هیچ کس هیچی نگفت نشستم پیش عسل و شروع کردیم باهم حرف زدن براش از دانشگاه و ادلاین گفتم دلم براش تنگ شده بود... تا شام با عسل خودم و مشغول کردم بردیا هیچی نمی گفت و اخم کرده بود و سرش توی گوشیش بود سامی هم متفکر و البته با نگرانی خیره شده بود بهم سعی می کردم با لبخند های گاه و بی گاهم آرومش کنم اما فایده نداشت... میز و چیدن سر شام کلی گفتن و خندیدن اما من همون لبخند مصنوعی و هم به زور می زدم یک سال بود از این جمع دور بودم و دلم براشون یک ذره شده بود اما الان می خواستم فقط برن و برم توی اتاقم می خواستم تنها باشم...
بلاخره شام و خوردن یکم آشپز خونه رو جابه جا کردیم یکم با نازگل بگو بخند کردم تا از دستم ناراحت نباشه می خندیدم اما هر خنده ام انگار یک تیغ بود روی قلبم.... ساعت 1 بود که دیگه جمع کردن برن رفتم دم در تا بدرقه شون کنم سامی داشت از جلوم رد می شد دستش و گرفتم و برگشت سمتم با لبخند گفتم :
_ می بخشیم دیگه؟!
_ سری تکون داد و خیلی جدی گفت:
_ حرف می زنیم خداحافظ..
می دونستم بی خیال نمیشه نمی دونستم تا کی می تونستم جلوش دووم بیارم و چیزی نگم... نازگل و بغل کردم و باز بهش تبریک گفتم.. همه رفتن گونه مامان و بابا رو بوسیدم و شب بخیر گفتم و رفتم بالا خودم و پرت کردم روی تخت و پوفی کشیدم فکر نمی کردم تظاهر اینقدر سخت باشه لباسم و عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت گوشیم و برداشتم و چکش کردم هنوز منتظر یک پیام کوچیک از یکی بودم.. بازم پروفایلش و چک کردم مشکی بود...
خوابم نمی برد ساعت 3 شب بود بلند شدم رفتم توی تراس و خیره شدم به آسمون حتی زیر آسمون این کشور هم نبود که بگم الان شاید جفتمون به ماه خیره شدیم... الان تورونتو ساعت 3 بعد از ظهر بود... تا خود صبح فکر کردم...بغض کردم... خیالبافی کردم.. با خودم حرف زدم اما گریه نکردم...
گریه نکردم
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....