eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
/ آوا / با صدای همهمه توی اتاق چشمام و باز کردم نمی دونستم کجام چشمم که خورد به بچه ها همه چی یادم اومد دیشب کنسرت حالم بد شد بغل بنیامین بغل بنیامین بغل بنیامین سرم و با ترس برگردوندم و با دیدنش که کنار تختم دست به سینه و با لبخند ایستاده بود آروم گرفتم بچه ها همه گریه می کردن و زیر لب فحش می دادن بهم منم پا به پاشون اشکام میومد مبینا یه دفعه اومد جلو خودش و انداخت روم بچم لگدی زد و پشت سرش صدای بنیامین که داد زد: _ هووووی وحشی بچم همه زدن زیر خنده منم آروم خندیدم فقط خدا می‌دونه چقدر دلتنگ این جمع بودن همه اومدن دونه دونه جلو و پشت بند فحش هایی که نثار خودم و جدو آبادم می کردن حالم و هم می‌پرسیدم اظهار دلتنگی می کردن دلم می خواست همشون برن و ساعت ها فقط با بنیامین تنها باشم و بهش نگاه کردم مثل اون که دور از جمعیت ایستاده بود و نگاهم می کرد... بلاخره تموم شد و پرستار و دکترا اومدن و بعد از چکاپ گفتن می تونم مرخص بشم بنیامین رفت کارای ترخیص و انجام بده و سمانه و مبینا کمکم کردن لباسم و پوشیدم و آروم از اتاق رفتیم بیرون بنیامین اومد و خودش زیر بغلم و گرفت چطوری تونستم سه ماه از این گرما دور بمونم ؟ چجوری دووم آوردم؟ با بچه ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدم بنیامین با سرعت راه افتاد اینقدر سریع رفت تا بقیه گممون کردن رفتیم بام تهران بلوک ۷ ماشین و نگه داشت برگشت سمتم و گفت: _می تونی پیاده بشی؟ _ آره سری تکون داد و سریع پیاده شد و در سمت منو باز کرد دستم و گرفت و رفتیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم... حالم از سکوت بینمون بهم می خورد باید بازخواست می شدم خیلی جدی گفتم: _ بنیامین _ آخرین باری که صورتت و دیدم قیافه اشکیت جلوی در پرورشگاه بود همون روزی که از شیشه پشت صندلی عقب ماشین بابا اینا نگاهت می کردم همون روزی که انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد و من شکستم من اولین بار توی ۱۲ سالگی شکستم پیچ کوچه یاسمن که بنبستش اون پرورشگاه بود که تموم شده بود انگار دیگه قلبم نزد از حال رفتم من نمی تونستم جلوشون و بگیرم که نبرنم نمی تونستم دست من نبود ... بهوش که اومدم توی بیمارستان بودم توی یه اتاق پر از عروسکهای شخصیت قهرمانا و ماشین های مختلف و گل و لباس و هزارتا چیز دیگه ولی برام مهم نبود
... روی تختم نشسته بودم و منتظر بودم سامی بیاد دنبالم دو هفته از وقتی که اومدم ایران می گذشت همش توی اتاقم بودم خیلی بیرون نمی رفتم حس می کردم افسردگی گرفته بودم لاغر شده بودم مامان و بابا خیلی کارم نداشتن یک بار داشتم می رفتم آشپز خونه که صداشون و شنیدم داشتن باهم حرف می زدن و می گفتن عمو امیر زنگ زده و گفته کار جدی و واقعا از هم جدا شدن نمی دوستم چی گفته بهشون اما انگار مامان و بابا از کنجکاوی در اومده بودن... عمو امیر هم به وکیلش سپرده بود سهام و خونه ایرانش و بفروشه و براش بفرسته دیگه نمی خواستن برگردن.. دلم برای آرشام خیلی تنگ میشد شب و روز توی فکرش بودم اما ته دلتنگی ام خلاصه می شد توی یک بغض کشنده که نمیشکست ساعت ها به عکس مشکی پروفایلش خیره می شدم و شاید هنوز منتظر یک پیام یا هرچیزی از طرفش بودم اما اون انگار خیلی خوشبخت بود.... قلبم یک ساعت هایی درد می گرفت و تیر می کشید با هیچ قرصی هم خوب نمی شد تا خودش خود به خود بعد چند ساعت خوب می شد دلیلش و نمی دونستم اما زجرم می داد... گوشیم زنگ خورد ریجکت کردم فکر کنم باید باز اون قضیه رو تکرارش می کردم نمی تونستم از جواب دادن بهش فرار کنم حوصله مقاومت نداشتم سامی اگه می فهمید کسی نمی فهمید و این خوب بو.... رفتم پایین دم غروب بود و کسی خونه نبود... از خونه زدم بیرون و سوار ماشینش شدم سلام کردم با انرژی جوابم و داد دیگه لبخند مسخره ام و نمی زدم گفتم: _ چرا نازگل و نیاوردی _ گفتم شاید نخوای جلوش حرف بزنی.. برگشتم سمتش خیره شدم توی چشم هاش و جدی گفتم: _ من قرار نیست راجب چیزی حرف بزنم بدون اینکه بهم نگاه کنه همینطور که ماشین و راه می انداخت گفت : _ حرف می زنی... پوفی کشیدم و با حرص خودم و کوبیدم به پشتی صندلی و خیره شدم به بیرون... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...