#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_25
اخم حیدری کرد و خیره شد به ارمیا آروم در گوشم گفت:
_چیزی گفته؟
_هوم
_چی؟
_حالا دیگه...
_غلط کرده پسره بی شعور یک حالی ازش بگیرم حال کنه
_نه نمیخواد گفتی مورد منم نشون دادم
_تو هم غلط کردی وایستا برگردی مطمئن باش دیگه قیافه شو نمیبینی
_سلام افشین جان
با صدای بنیامین برگشتم سمش مردونه با هم دست دادن
افشین: مواظب این خانوم ما و این فسقل خواهر ما باش دیگه داداش من که کارم زیاده نمی تونم بیام
_حتما حواسم هست خیالت راحت باشه
راننده داد زد که همه سوار بشن...خداحافظی کوتاهی با افشین کردیم و سوار شدیم چون VIP بود یک ردیف دو صندلی و یک ردیف تک صندلی بود همون صندلی های اول نشستیم سمانه پرید کنار پنجره دستم و زدم به کمرم و گفتم :
_بلند شو من میخوام پیش پنجره بشینم
_فکر کن یه درصد بلندش
_خیلی خری
_لطف داری
نشستم آخرین نفر بنیامین سوار شد نگاهی به جاها انداخت همه پر بود نگاه کوتاهی به من و صندلی که موازی با صندلی من بود انداخت پوفی کشید و روش نشست تو دلم به سمانه فحش میدادم که باید کنار این اسب بشینم ....
_میگم آوا خیلی حیف شد مبینا و امیر نیومدن ها نه؟
_آره ولی خب نمی رفتن مجلس هم بد بود
_اخه یکی نیست به این بشر بگه خاله مادرت مرده که مرده به تو چه؟
_زشته سمانه....
هدفن و گوشیم و از کوله در آوردم . هدفن و گذاشتم رو گوشم و سعی کردم بخوابم
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_25
وقتی قشنگ خودم و شستم اومدم بیرون ساعت2 بود می دونستم الان همه آماده شدن که بریم یک شلوار جذب مشکی پوشیدم زیر سرافونی سفیدی پوشیدم یک شنل طوسی روشن خیلی خوشگل هم روش پوشیدم تا وسط های رانم بود..شال مشکی و کفش پاشنه بلند 7 سانتی مشکی و کیف ستش و پوشیدم و رفتم پایین..نیم ساعت بعد همه آماده بودن و از خونه زدیم بیرون..بابا و عمو.امیر و عمو افشین با ماشین بابا مامان و خاله ها با ماشین مامان هرچی گفتم بگذارید منم سوار شم اجازه نداد و شوتم کردن تو ماشین سامی که آرشام هم اونجا بود..خودش یک ابوقراضه نداشت باهاش بیاد?! اه..جلوی یک پارک بزرگ نگه داشتن و پیاده شدیم.. زیر انداز ها رو پهن کردیم و نشستیم قرار شد جرعت یا حقیقت بازی کنیم..بطری آب کوچیکی و آوردیم وسط بابا چرخوند افتاد بین آرشام و مامان..آرشام پرسید:
_ جرعت یا حقیقت?!
مامان : حقیقت..
آرشام: از به دنیا آوردن این چه انگیزه ای داشتید?!
به من اشاره کرد پسره خر بی شعور..مامانم لبخندی زد و گفت:
_ همون انگیزه ای که مبینا برای به دنیا آوردن جنابعالی داشت..
ای ولللللل مامان زدی قهوه ایش کردی..برگشتم سمت آرشام و گفتم:
_ خوردی?! حالا هسته اش و تف کن..
چشم غره ای بهم رفت و بطری و چرخوند..افتاد بین بابا و عمو امیر
بابا: جرعت یا حقیقت?!
عمو: جرعت..
بابا یکم فکر کرد و گفت:
_ فردا باید ناهار درست کنی
_ من که آشپزیم صفره..ولی فردا ناهار می برمتون بیرون..
شونه ای بالا انداخت و.بطری و چرخوند افتاد بین من و.خاله سمانه
خاله : جرعت یا حقیقت??
سریع گفتم:
_ نه نه من همین امشب شام درست کردم برا هفت پشتم بسه همون حقیقت
_ بد ترین کاری که تو دانشگاه کردی چی بود?!
_ راستش و بگم?!
همه مشتاق خیره شدن بهم..نمایشی سرم و خاروندم و گفتم:
_ خب راستش ....یعنی..بابا یک کت و.شلوار نو خریده بود بعد باهاش اومده بود دانشگاه...بعد..خب..من ..یعنی در اصل..با کمک بردیا..آدامس چسبوندیم زیرش...
همه چشم هاشون گرد شد بابا با تعجب گفت:
_ آویییییییین?!
_ بابایی به خدا تقصیر من نبود تقصیر بردیا بود.
خواست چیزی بگه ولی بی خیال شد و گفت:
_ وقتی بردمتون بازار از همون مارک کت و.شلوار برام خریدید اونوقت می فهمید..
_ وای پدر من اون مارک همه بالای 5 میلیونه..آدامس های ما کلا 5000 تومن نمی شد..
_ دیگه دیگه..
یکم دیگه هم بازی کردیم و سفره رو انداختیم..همه با ولع می خوردن و به به و.چه چه می کردن واقعا هم خوشمزه شده بود..
@caferooman
ادامه داره🍯😍
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_25
حدود چهار ساعتی بود خوابیده بود و من داشتم رانندگی میکردم اینقدر بعضی جاها رو سرعت میرفتم که تمام ترسم از جایی که دارم میرمو توش خالی کنم فک کنم یه تومنی جریمه براش میومد اصلا بیدار نشده بود اینقدر سنگین بود خوابش که احتمال دادم خیلی بیشتر از اون چیزی که خودش گفت نخوابیده باشه... خودمم خیلی خسته بود ولی نمیدونم چرا دلم نمیومد بیدارش کنم بلاخره من شب یکم خوابیده بودم...
گوشیش داشت خودشو میکشت سایلت کرده بود اسم شایان مدام چشمک میزد ولی من اجازه نداشتم بردارم گوشی خودم زنگ خورد شمارش ناشناس بود وصل کردم:
_ بله؟
_ سلام پناه شایانم
_ سلام شایان چطوری
یه چند دقیقه هیچی نگفت فک کنم از لحن صمیمیم اوردوز کرد دلم می خواست علاوه بر اینکه اومدم اینجا تا یه مأموریتی و انجام بدم حداقل به خودمم خوش بگذره
_ ام.. خوبم مرسی آنیل کجاست
_ خوابه
_ جدی ممنون قبول کردی رانندگی کنی خیلی وقت بود نخوابیده بود
_ کاری نکردم کاری داشتی؟
_ آها آره ببین نزدیکای چالوس یه آدرسی برات میفرستم بیا اونجا صبحونه بخوریم دوباره راه بیفتیم
_ من چالوسم شایان بفرس برام آدرسو
_ چیییی چطوری رفتی ماهنوز ۱ ساعت و نیم داریم تا چالوس
یکم داشت داد میزد ولی خب طبیعی بود
_ یکم تند رفتم برام آدرسو بفرست منتظر میمونم تا بیاید
_ باشه خداحافظ
یکم چرخیدم تا آدرسو فرستاد تقریبا توی فرعی بود ماشینو زدم کنار خیلی خلوت بود فقط یدونه ماشین بود شبیه کلبه بود جلوش باز بود و دیواراش سه طرف تمام شیشه پر از گل هوا خیلی خوب بود با اینکه تهران خیلی گرم بود اینجا تقریبا یکمخنک تر بود
از ماشین پیاده شدم محض احتیاط درشو قفل کردم رفتم داخل فقط یه پیرمرد بود توش باز چشام گرد شد دکور داخل مغازه کامل بنفش بود نمونه سنتی همون کافه ای که توی تهران باآنیل رفتیم حتی گل هایی که از همه جای کلبه آویزون بود هم رنگشون بنفش بود...
رفتم جلو سلام کردم با خوشرویی جوابمو داد نگاهش که به پشت سرم خورد با تعجب گفت :
_ ماشین آقا آنیل؟!
آقا آنیل؟ ترکیب ایرانی آقا با اسم آنیل اونم با اون سنش یکم مزحک بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...