#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_250
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم گیج دنبالش گشتم پیداش کردم به صفحه اش نگاه کردم چشمم تار می دید و نمی تونستم اسم مخاطب و بخونم جواب دادم و با صدای گرفته گفتم :
_ بله بفرمایید
_ الو...الو آوین..
با صدای هول سامیار خواب از چشمم پرید و با نگرانی گفتم :
_ الو سامی تویی؟ چی شده..
_ آوین نازگل دردش گرفت آوردمش بیمارستان گفتن موقع زایمانه الان اتاق عمل نمی دونستم باید چیکار کنم.
با تعجب گفتم :
_ الان؟! سامی نازگل مگه هفت ماهش نیست؟!
_ چرا خوب زود زایمان کرده به من چه اه...
لبخند گشادی زدم و گفتم :
_ خب کدوم بیمارستانی
_آدرس و برات می فرستم
_ باشه الان راه میفتم تو خودت و کنترل کن به یکی دیگه هم اگه تونستی زنگ بزن بیاد..
_ باشه فعلا
گوشی و قطع کردم پریدم یک آب به دست و صورتم زدم ساعت 3صبح بود یک شلوار شش جیب کبریتی سبز پوشیدم یک مانتو خاکی روسری بلند سبز انداختم روی سرم و یک طرفش و ساده انداختم طرف دیگه پوتین های نازک تابستانی کوتاه هم پوشیدم گوشیم و.سوعیچ ماشین و برداشتم و از اتاقم زدم بیرون از پله ها رفتم پایین داشتم می رفتم بیرون که با صدای متعجب بابا برگشتم عقب :
_ کجا می ری آوین؟!
_ نازگل حالش بد شده بردنش بیمارستان دارم می رم پیش سامی
_ جدی؟! مراقب خودت باش خبر بده
_ باشه چشم خداحافظ...
سوار ماشین و شدم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت آدرسی که سامی فرستاده بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....