eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم از حرص منفجر می شدم چقدر رو اعصاب بود آروم زیر لب گفتم : _ امیدوارم دیگه هیچ وقت سر راهم نیای... چشم غره ای به مسیر رفته اش دادم و رفتم جلوی پیش خوان و گفتم : _ تخت 23.. 4 تا دیزی با تمام مخلفات.. یادداشت کرد و.گفت تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه... سری تکون دادم و راه افتادم سمت تخت.. نشستم پیششون کیارش و بردیا داشتن ریسه می رفتن و شیدا داشت ادای یکی و در می‌آورد : _ جیگر شماره بدم... برو به عمت شماره بده..ا ا ا پسره ایکبیری کش شلوارش اینقدر شله داره میفته پایین دکمه های پیراهنش و تا ناف باز گذاشته همه استخوان ها ی ستون فقراتش زده بیرون تازه پشم هاشو هم نزده دوتا نخ مو گذاشته وسط کله اش دو طرف و تیغ زده آخه لعنتی تو برو اول خودت و جمع کن بعد بیا به من شماره بده ای خدااااا... لبخند زدم خیلی بامزه اداش و درمیاورد... تا شام و بیارن کلی مسخره بازی در آورد و با بردیا ملت و مسخره می کردن... شام و آوردن یک پیاز بزرگ هم توی سینی بود... بردیا برداشتش و گذاشت وسط تخت و با مشت محکم کوبید روش اما به جای اینکه نصف بشه از زیر دستش پرت شد رفت.. مسیر پرتابش و دنبال کردیم خود مستقیم به تخت بغلی مون تو صورت یک یارو.... بردیا از تخت پرید پایین رفت سمت طرف و کلی عذر خواهی کرد خانواده اش مرده بودن از خنده این طرف هم کیارش و شیدا پهن بودن روی تخت منم که همون لبخند چقدر دلم می خواست بخندم اما نمی شد.... اومد نشست و بی خیال پیاز شدیم و غذامون و خوردیم... ساعت 12 بود که بردیا رو رسوندیم خونشون و خودمون راه افتادیم سمت خونه شیدا شماره بردیا رو گرفت و قرار شد جایی خواستیم بریم بهش خبر بده.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
با صدای سامی جفتمون خفه شدیم رو به دکتر گفت: _ من پدر بچم خانم دکتر حالشون خوبه؟! _ بله خدا رو شکر هم مادر هم آقا پسر گلتون هر دو سالمن فقط چون این وروجک یکم عجله داشت و زود اومد باید یک ماه توی دستگاه بمونه که می تونید دستگاه و بچه رو با مراقبت ببرید خونه تا چند دقیقه دیگه هم خانمتون و میارن... سامی خندید و تشکر کرد... دکترم سر تکون داد و رفت بغلش کردم و بهش تبریک گفتم پسره هم بهش تبریک گفت بچه رو توی یک تخت کوچیک آوردن بیرون اسمش و قرار بود بگذار صدرا... سه تایی رفتیم بالا سرش چشمم که بهش خورد زدم زیر خنده بلند خندیدم بعد از نزدیک 5 ماه برای اولین بار خندیدم حس می کردم بدنم آزاد شده حس می کردم سبک شدم سامی با تعجب بهم نگاه می کرد ولی به خودش اومد اومد با لبخند گفت : _ عمرا اگه بدونی چقدر دلم برای صدای خنده ات تنگ شده بود... خنده ام بند اومد به خاطر آرشام چقدر داشتم بقیه رو اذیت می کردم چقدر الان جاش خالی بود که سر به سر سامی بگذاره و بگه بچت چرا اینقدر زشته.. منم لبخند زدم و گفتم: _ می دونم سامی می دونم دیگه به خاطر اون اذیتتون نمی کنم قول می دم... پسره هم زوم شده بود بی توجه بهش به صدرا نگاه کردم صورتش پر از مو های خرمایی بود چشم هاش هم که بسته بود رنگ صورتش هم اصلا به خاطر موهای خرمایی که توی صورتش بود پیدا نبود پرستار چرخ و برد سامی حالت تفکر به خودش گرفت و گفت: _ این چرا این شکلی بود به کدوممون رفته خواستم بخندم اما باز نتونستم پوفی کشیدم و نشستم روی صندلی پسره داشت با خنده سامی و دلداری می داد که چون تازه به دنیا اومده این شکلیه... چند دقیقه بعد هم نازگل و آوردن بیرون بیهوش بود براش اتاق خصوصی گرفته بودن @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....