#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_262
زدم زیر خنده و گفتم :
_ من معذرت می خوام امکانش هست دوباره بگی؟!
تکیه داد به صندلی و چشم غره ای رفت و گفت:
_ فقط چون تویی داشتم می گفتم تو حرف های مامان و بابا شنیدم برای تولدم یکی از دوست های بابا قراره بیاد چند روز خونه مون
_ کی هست؟!
_ نمی دونم نفهمیدم فقط همین و فهمیدم...
اهانی گفتم تا خود خونه شون با هم حرف زدیم و خندیدم این بچه تنها کسی بود که نمی دونستم در مقابل حرف هاش برای خندیدن مقاومت کنم...
رسیدیم خونه سامی ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم صدرا رو بغل کردم و زنگ زد چون صورتمون توی آیفون بود صدای نازگل اومد :
_ بله؟!
خواستم چیزی بگم که صدرا گفت :
_ سلام ببخشید اینجا خونه یک خانواده خوشبخته؟! اگر هست که لطفا در و باز کنید یک آقای جنتلمن و یک خانم خوشگل و دم در منتظر نگذارید...
زدم زیر خنده صدای خنده نازگل بلند شد و در و باز کرد رفتیم داخل صدرا رو گذاشتم زمین دستم و گرفت و باهم رفتیم توی خونه نازگل و بوسیدم صدرا هم بغلش کرد و بوسیدش صدرا رفت توی اتاقش لباسش و عوض کنه کیفم و مانتو و مقنه ام و گذاشتم یک گوشه و رفتم توی آشپزخونه پیش نازگل با لبخند گفتم:
_چیکارا می کنی زن داداش..
_ من که مثل همیشه می رم سرکار تو چی چه خبرا کم پیدا شدی
_ درگیر کارای شرکتم کلی پروژه روی سرم ریخته امروز هم به زور مرخصی گرفتم... مثل خودت.. صدرا یک چیزایی می گفت..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....