#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_263
خندید و گفت:
_ از دست این بچه که جلو همه میشه سینه اسرار اما جلوی تو نمی تونه جلوی خودش و بگیره...
_ می گفت قراره یکی از دوست های سامی بیاد خونه تون کیه؟!
خیره شد توی صورتم لبخندی زد یک ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ منم نمی شناسمش حالا میاد باهاش آشنا میشیم..
وسایل و بردم سر میز و رفتم تو اتاق صدرا داشت موهاش و جلوی آیینه مرتب می کرد با خنده گفتم :
_ بیا خوشتیپ بیا بریم ناهار..
خندید و باز گونه هاش رفت تو و باز من دلم ضعف کرد محکم بغلش کردم و چالش و بوسیدم با ناله گفت :
_ اینقدر که تو چال های من و بوس می کنی آخر یک روز پر میشه..
خندیدم و رفتیم سر میز ناهار خوردن باهاشون خیلی بهم خوش گذشت بعد مدت ها از فکر کار اومدم بیرون....
خودم و از قصد مشغول کار کرده بودم که شاید کمتر به آرشام فکر کنم و اذیت بشم از فکر زندگی خوبی که الان داره تا الان باید یک بچه هم داشته باشه اینقدر به این چیزا فکر کرده بودم و بغض کرده بودم که دیگه فکر کردم بهشون برام شده بود یک عادت و دیگه حتی بغض هم نمی کردم... سر ناهار کلی با صدرا مسخره بازی در آوردم و خندیدیم ناهار و خوردیم میز و جمع کردیم ظرف ها رو گذاشتیم توی ماشین و آشپز خونه رو مرتب کردیم... ساعت 4 باید بر می گشتم شرکت صدرا رو بردم توی اتاقش براش قصه گفتم تا خوابش برد بهش خیره شدم چقدر خوشگل بود چشم هاش شیطون بود اما وقتی می خوابید مظلوم میشید مظلوم و دوست داشتنی... صورتش و بوسیدم و از اتاقش رفتم بیرون لباسام و پوشیدم نازگل گفت:
_ یکم بیشتر می موندی خب
_ همینم به زور مرخصی گرفتم بازم سعی می کنم زود به زود بیام به سامی هم سلام برسون
باهاش خداحافظی کردم و از خونه شون زدم بیرون و راه افتادم سمت شرکت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....