#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو26
#قسمت_264
سر میز نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم فردا شب تولد صدرا بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم قرار بود براش یک جشن بزرگ بگیرن حال و حوصله لباس خریدن نداشتم ولی روشا گیر داده بود که باید بریم خرید روشا زن بردیا بود دختر خوب و مهربونی بود و بعد ازدواجش خیلی باهم صمیمی شده بودیم عسل هم قرار بود بیاد ولی گفت مامانش اینا رفتن مشهد و مادر شوهرش هم جایی دعوت و کسی نیست احسان و الهه رو نگه داره.. احسان و الهه بچه هاش بودن احسان 3 سالش بود و الهه 1 سالش فندق های خاله بودن.. همه خوشبخت شده بودن و زندگی خوبی داشتن فقط من نمی دونستم تاوان کدوم گناه و دادم شاید تاوان دل بستن به یک آدم اشتباه شایدم هزار تا شاید دیگه...الان دیگه اون بچه نبودم که بخوام با هرچیزی بغض کنم الان یک دختر 28 ساله بودم که همه اتفاقی که توی گذشته ام افتاده بودن برام درس عبرت بود با یک زخم خیییلی عمیق روی دلم که بعد 4 سال که هیچی تا موقع مرگم ترمیم نمی شد
_ آوین.. مامان چته چرا با غذات بازی می کنی
از فکر اومدم بیرون لبخندی به مامان زدم و مشغول غذام شدم...
ساعت 3 بود که دیگه بلند شدم یک لباس ساده پوشیدم گوشیم زنگ خورد ریجکت کردم رفتم پایین از مامان خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون نشستم توی ماشین روشا و گفتم :
_ سلام عرض شد
با خنده گفت:
_ علیک سلام خانم کم پیدا باید اسفند دود کنم بعد سالیان سال بلاخره روی گل ماه شما رو زیارت کردم..
_ زبون نریز دختر امروز و هم به خاطر جنابعالی مرخصی گرفتم
ماشین و راه انداخت و همینطوری غر می زد :
_ دیوونه مون کردی آوین با این شرکت هروقت می خوایم بریم بیرون کار داری میریم مهمونی نیستی کار داری خونه هامون نمیای نیستی کار داری....
پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم :
_ به جای گاز زبونت گاز ماشین و فشار بده که زود تر برسیم...
خندید و زیر لب پرویی نثارم کرد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...