#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_269
بعد یک ساعت رسیدیم ساعت 7 بود و تقریبا الان باید همه اومده باشن.. در خونه باز بود ماشین و برد قسمت پارکینگ گذاشت پیاده شدیم شالم و درست کردم یک دستمال از توی کیفم درآوردم روشا سریع دوید سمتم و گفت:
_ چیکار داری می کنی
_ می خوام رژم و کم کنم خیلی پررنگه
_ نه خیر لازم نکرده دستمال و ازم گرفت پرت کرد توی کیف خودش و گفت :
_ بریم دیگه...
باهم راه افتادیم سمت ورودی خونه در خونه باز بود و تقریبا شلوغ بود رفتیم داخل اولین چیز چشمم خورد به صدرا که جلوی در بغ کرده و با اخم ایستاده بود تا چشمش به من خورد اخم هاش و باز کرد و دوید سمتم خم شدم دست هام و باز کردم پرید بغلم بغلش کردم و بلند شدم محکم بغلم کرده بود خندیدم و گفتم:
_ آخ آخ این بد اخلاق و ببین باز چی شده اون ابروهات و کشیدی توی هم...
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_ میشع بدونم چرا اینقدر دیر اومدی
_ مگه به خاله روشا نگفته بودی من و پرنسس بیاره خو رفته بودم خوشگل کنم دیگه
با چشم های گرد گفت:
_ من کی به خاله روشا این و گفتم؟!
با تعجب گفتم:
_ مگه تو نگفتی؟!
پوفی کشید که موهایی که ریخته بود توی صورتش پرت شد هوا و گفت:
_ نه آوین جان دروغ گفتن بهت
برگشتم یک چیزی به روشا بگم که دیدم نیست و تقریبا همه جمعیت خیره شدن به ما یک لبخند کوچیک زدم و در گوش صدرا گفتم:
_ زشته همه دارن نگاهمون می کنن بریم بالا من لباسم و عوض کنم...
خواستم بگذارمش پایین ولی نیومد و محکم گردنم و چسبید منم بغلش کردم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از پله های گوشه سالن رفتیم بالا به صدرا گفتم:
_ کجا باید لباس عوض کنم..
_ اتاق مامانی..
باهم رفتیم توی اتاق گذاشتم زمین مانتو و شالم و درآوردم و موهام و یک دست کشیدم... برگشتم سمت صدرا با چشم های گرد گفت:
_ الهی صدرا پیشمرگت بشه تو چرا اینقدر خوشگل شدی...
خندیدم و خدا نکنه ای گفتم دستش و گرفتم و با هم رفتیم پایین از پله هاکه داشتم میومدم پایین یک دستم به دامنم بود و یک دستم دست صدرا رو گرفته بود تقریبا همه خیره شده بودن بهمون اما از بین اون جمعیت یک نگاه بد جور خیلی اذیتم می کرد یک نگاه خیلی سنگین....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....