#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_31
شام کوبیده بود که مزه چیز دیگه میداد برنج و گوجه و نوشابه خوردیم که از گرسنگی بهتر بود
بعد شام رفتیم تو حیاط پسر ها توپ آوردن و شروع کردن والیبال بازی کردن دختر ها تشویق می کردن من و سمانه هم نشستیم برای نگاه کردن که کلا سمانه سرش تو گوشی بود بنیامین پرید و یه اسپک زد که خلاف رفت و خورد تو سر یکی از دختر ها که از قضا یکی از عشاق آقا هم بود افتاد روی زمین و شروع کرد کولی بازی در آرودن بنیامین رفت سمتش نفس نفس می زد گفت:
_خوبید خانوم؟! ببخشید حواسم نبود
دختره انگار معجزه شده باشه پرید هوا و با اشوه گفت :
_وای استاد من خیلی خوبم اصلا چیزی نشد
بعدم چند تا پلک خرکی زد به حالت عق سرم و برگردوندم که باهاش چشم تو چشم شدم از خنده سرخ شده بود خم شد
چشمام گرد شد می خواست چیکار کنه
خیلی عادی توپ و از کنار پای دختره برداشت و خیلی جدی خدارو شکری گفت و رو به بقیه گفت :
_ بسه دیگه ساعت۱۱ شد برید بخوابید شب همگی خوش...
همه یکم غر غر کردن ولی بلاخره بلند شدیم و رفتیم توی اتاق هامون اینقدر خسته بودم که وقت فکر کردن به چیزی و نداشتم روی تخت دراز کشیدم از رفتار جدی بنیامین با دختره لبخندی روی لبم اومد
چرا اینجوری بود ...
سریع چشم هام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_31
با صدای مامان که برای شام صدامون کرد به خودمون اومدیم تازه ساعت 8 بود چرا اینقدر زود?! وقتی دلیلش و پرسیدم گفتن چون می خوایم بریم بیرون شام و زود می. خوریم..بابا از بیرون غذا سفارش داده بود بردیا و سامی و آرشام حتی سر میز هم دست از صحبت بر نمی داشتن انگار این آقا ٱرشام فقط با من سر جنگ داشت..بی خیال ..هیولا بی ریخت..
_ بی ریخت?!
_ وجدانی قیافه اش و نگفتم اخلاقش و گفتم
_ مگه اخلاق ریخت داره که بخواد بی ریخت بشه!!?
_ تربیت هم ریخت نداره ولی بی ریخت می شه
_ چه ربطی داشت!!
_ ربطش به بی ربطیشه..
_ چرا زر مفت می زنی??
_ درست حرف بزن با وجدانت حالت و می گیرم ها..
قاشق و چنگالم و.پرت کردم توی بشقابم و از صندلی بلند شدم و با عصبانیت داد زدم:
_ مپلا چه غلطی می خوای بکنی?!
(😐🔫)
همه با چشم های گرد برگشتن سمتم آی وجدان جز بزنی که آبروم رفت..دستم و چند بار توی هوا تکون دادم و گفتم:
_ یک مورچه است گیر داده به من..
چشم هاشون گرد تر شد و بردیا گفت;
_ مگه مورچه و هوا راه می ره?!
با تعجب گفتم:
_ نه چطور?!
_ پس چرا دستت و تو هوا تکون می دی??
یک دفع لب پایینم و.محکم گاز گرفتم که شلیک خنده شون رفت هوا..واااای آدم استفراغ و از رو زمین جمع کنه بخوره ولی سوتی نده
( اووووق.حالم بد شد🤢)
حتی آرشامم سرش و انداخته بود پایین و می خندید..کوفت رو اقیانوس بخندی چلغوز..مامانم که خوب خندید گفت:
_ ببین بردیا اینقدر بچم و سر ماکت اذیت کردی خل شد..
با چشم های گرد برگشتم سمتش و گفتم:
_ مامانم یک دور از جونی چیزی..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ خلی دیگه دور از جون برای چی?!
قشنگ احساس می کزدم داره حرص کرم هایی که تو.کودکی ریختم و سرم خالی می کنه..دوباره همه زدن زیر خنده که بابا گفت:
_ بسه کم دخترم و اذیت کنید شام از دهن افتاد..
شام و خوردیم ومیز و جمع کردیم و ظرف ها رو گذاشتیم تو ماشین ظرف شویی و رفتیم تا آره بشیم
@caferooman
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_31
روی یه صندلی نشستمو رو به دریا و شروع کردم به خوندن کتابم
صدای سیاوشو شنیدم که داشت به بقیه میگفت:
_ دیدید درست گفتم تا نیم ساعت دیگه شهاب بارونه زیر انداز بیارید دراز بکشیم ببینیم
_چطوری
سرمو بلند کردم هامون بود
_ ساعت خواب
_ خیلی خسته بودم چی شد اتفاقی نیفتاد؟
_ نه اتفاق خاصی نیفتاد
دوباره سرمو کردم توی کتاب
_ پناه اینقدر سرد نباش شکمیکنن... مگه من چیکارت کردم؟
بدبخت خبر نداشت من به آنیل گفتم که کلا آدم حسابش نمی کنم
_ من جور خاصی رفتار نمی کنم هامون یکم از سطح تیتیش مامانی بودنت کم کن میفهمی رفتار خودت بچه گانست
پوفی کشیدمو بلند شدم بچه ها روی عرشه زیر انداز انداخته بودنو منتظر نشسته بودن شهاب سنگارو ببینن کسی بهم نگفت بمونم با اینکه دلم می خواست ببینم ولی راه افتادم برم بالا تو اتاقم که با صدای آنا ایستادم
_ پناه نمیای تماشا کنی؟!
برگشتم سمتشو با لبخند گفتم :
_ چرا بدم نمیاد
خندید و با دست زد بغل خودش خودش آخرین نفر از سمت راست بود منم راستش نشستم و شدم آخرین نفر ردیف هامون هم کلافه دوباره رفت توی اتاقش احتمالا برای فرستادن گزارش ازش بدم میومد ولی اون انگار از این رفتارم کلافه بود و هرچی بی محلی میکردم بیشتر انگار جذب میشد من واقعا ازش خوشم نمیومد
دراز کشیدم چراغای اضافه کشتی همه رو خاموش کردن فقط چراغ جلوی کشتی که نزدیک ملوان بود روشن بود خیره شدم به آسمون دورمون تقریبا تاریک بود ولی آسمون پر از ستاره دلم خیلی گرفته بود هنوز یه روز نشده بود دلم برا خونه مونو خانوادم تنگ شده بود میترسیم من آدم این روزای سخت نبودم من نازپرورده بین یه مشت آدمکش قاچاقچی چیکار میکردم؟!
شهاب بارون شروع شده بود آسمون پر بود از ستاره های دنباله داری که از هر طرف اینور و اونور می رفتن... چشمامو بستمو که حس کردم یکی کنارم دراز کشید هامون بود دیگه سریش وگرنه کسی جرئت نداشت کنارم دراز بکشه هرچند همه با فاصله بودن زیر لب زمزمه کردم :
_ آروز میکنم زودتر این وضعیت تموم شه...
چشمامو باز کردم سرمو برگردوندم سمت راستم ببینم هامونه یا نه دیدم یه جفت چشم مشکی خیره اس تو چشمام ...
نویسنده: یاس
ادامه داره...