eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_بچه هاااا یه خبر خوب الان پارسا داشت از جلوی در اتاق استادا رد میشد می گفت استاد کلهر گفته فردا صبح می خوان ببرنمون کوه و بعدش تا فرداش دیگه در اختیار خودمونیم خیلی خوشحال شدم خبر واقعا خوبی بود سرمو کردم توی گوشی و یکم بازی کردم سمانه و ترانه داشتن حرف می زدن بین حرفاشون شنیدم که ترانه گفت فردا شب سینا جمهور ( بچه ها اینجا اگر قرار بود یه نقطه بذارم نمی شد این اسم فرضی شما اسم خواننده مورد علاقه خودتون رو بذارید جاش)کنسرت داره ما قراره بریم پریدم وسط حرفشون و گفتم: _جدی ؟! ساعت چند؟ وای من خیلی دوسش دارم _8تا11 سمانه هم که از خداش بود رفتم توی سایتشون و سریع دوتا بلیط گیر تم یکم پس انداز داشتم پس مشکلی نبود جامون ردیف سوم وسط ردیف بود که دقیقا می شد رو به روی سن اینقدر ذوق داشتم که اصلا نفهمیدم شام و چجوری خوردم بعد از شام هم سریع همه رفتن توی اتاق هاشون و ایندقر خسته بودیم سریع خوابمون برد... با صدای آلارم گوشی که برای نماز گذاشته بودم خیلی سرحال بیدار شدم رفتم پایین و وضو گرفتم و اومدم بالا خدارو شکر قیافه نحص بنیامین خان و هم ندیدم کف زمین نمازم و خوندم سمانه رو هم بیدار کردم و خوند ساعت 5:30 بود قرار بود 6همه رو بیدار کنن پس دیگه نمی شد خوابید لباسامون و پوشیدیم فقط یه دست لباس قشنگ دیگه داشتم که اون و گذاشتم برای شب و همون لباس سر تا پا مشکی و پوشیدم پالتو مشکی سمانه رو هم پوشیدم اونم گفت نمی خواد کم‌کم همه بیدار و آماده شدن و رفتیم پایین ... جلوی اتوبوس منتظر ایستاده بودیم که بنیامین بدو بدو همون‌طور که ساعت مچی اش و به دستش می بست از ساختمون زد بیرون جلوی استاد کلهر ایستاد و چیزی در گوشش گفت... استاد هم خندید و زد روی شونه اش و چیزی گفت که باعث شد بنیامین هم بخنده خداحافظی کرد و بدو بدو از حیاط زد بیرون و سوار تاکسی که منتظرش بود شد و رفت ... . نویسنده:یاس
*** یک ماه بعد بدو بدو طول حیات دانشگاه و طی کردم و رسیدم به سالن یک دور گرفتم و پیچیدم تو راهرو اساتید..جمعیت دانشجو ها رو جلوی برد اصلی دیدم قلبم داشت می ایستاد سرعتش و بیشتر کردم و به شدت بچه ها رو کنار زدم و خودم و رسوندم به تابلو..چشم هام و روی لیست ها چرخوندم چشمم روی لیست بورسیه ثابت موند..از بالا شروع کردم به خوندن.. بردیا مهدوی: 16/23 خاک بر سرش فقط برای قبولی می خوند.. عرشیا موحدی: 19/08 آفرین بابا با اینکه رقیب نداشت ولی درس خون بود آنیتا با قری: 19/12 عسل مهدوی: 19/43 هرچی می رفتن پایین تر قلبم تند تر می زد ستایش کریمی: 20 وای 20?? یعنی چی ?? یعنی بورسیه پر?? یعنی این همه زحمت کشک?? چشمم رفت پایین تر آوین رستا: 20 چشم هام گرد شد صدای تبریک بچه ها توی گوشم پیچید..وای اصلا مغزم کار نمی کرد..با صدای یکی که داد می زد: _ برید کنار برید کنار برگشتم عقب.. ستایش بود خودش و کشید جلو و با استرس به لیست خیره شد..اسم و معدلش و که دید دستش و گذاشت جلوی دهنش و جیغ زد ولی تا اسم من و دید شکه شد.. برگشتیم سمت هم و هم زمان گفتیم: _ پس بورسیه چی?! همه زدن زیر خنده ولی من اصلا خنده ام نمیومد بیشتر دلم می خواست همون جا بشینم و بزنم زیر گریه..به ستایش گفتم: _ بریم ریاست?! _ آره بریم.. بچه ها رو زدیم کنار و با قدم های بلند به سمت اتاق ریاست رفتیم خانم حکیم پشت میز نشسته بود..منشی دکتر بود..سلامی کردیم و من زود تر گفتم: _ می خوایم دکتر و ببینیم.. _ اسمتون?! _ آوین رستا.. ستایش هم اسمش و گفت خانم حکیم با لبخند بهمون نگاه کرد و گفت: _ دکتر منتظرتون بودن برید داخل.. سری تکون دادیم و در زدیم و رفتیم داخل..دکتر صادقی پشت میز نشسته بود سلام کردیم و با بفرماییدش روی راحتی مقابلش نشستیم.. @caferooman ادامه داره....
یه نگاه با تعجب بهم کرد چشم غره ای رفتمو به راهم ادامه دادم... طبقه دوم خیلی ساده بود مثل هتل های دیگه راهرو بود و دوطرف تا آخر فقط اتاق بود حدود 20یا 30تا اتاق توی طبقه دوم بود هامون به آنیل گفت: _ همه این اتاقا برای دختراست؟ _ نه فقط هر دختر یه اتاق داره یعنی ۱۷ تا اتاق برای دختراس بقیه اش برای مهمونای مراسم که اگر خواستن استراحتی چیزی داشته باشن میان توی این اتاقا چشمکی به هامون زد هامون هم خندید وا اینا کی باهم اینقدر جور شدن؟ یا شایدم موضوعی بود که من نباید میفهمیدم چمیدونم پیگیرش نشدم بچه ها داشتن چمدونارو می‌بردم بالا شروین جلو رفتو اتاق دخترا رو نشون داد کوچیک بودن نسبت به اتاق های دیگه ولی تمیز و شیک ولی پنجره هاشون حفاظ نداشت باز هم بود رو به شروین گفتم: _ چرا پنجره ها حفاظ نداره؟ با تعجب گفت: _ نیازی به حفاظ نبوده تاحالا هیچ مورد خودکشی نداشتیم _ منظورم خودکشی نیست اصلا آقا پنجره ها حفاظ نداره فاصله شون هم تا زمین زیاد نیست اگر کسی به سرش بزنه فرار کنه با این تعداد خدمه کم تو شب اصلا کار سختی نیست مورد فرار هم تاحالا نداشتید؟ دستی به ته ریشش کشید و گفت: _ چرا راستش یکی دو مورد _ پس بهتره سریعا برای پنجره ها حفاظ بزنید تا قبل از اینکه اتاقا رو بهشون تحویل بدید چون اگر کوچیک ترین ضرری به تیمم بخوره به راحتی ازتون نمی‌گذرم.... برگشتم و با قدم های بلند از اتاق رفتم بیرون زیر چشمی به اون دوتا نگاه کردم هامون با چشمای گرد و با تعجب و آنیل با چشمای پر از تحسین نگاهم میکرد شایدم من شور تحسین تو چشاش و درآوردم شاید... شروین سریع اومد بیرون و یکم جلوتر از من راه افتاد سمت طبقه بالا هامون و آنیل هم پشت سرم بودن هرازگاهی برمیگشت عقب و نگاهی بهم می‌انداخت خیلی حس بدی می‌گرفتم ازش طبقه سوم مجهز بود مثل پایین راهرو بود و اتاق ولی انتهار راهرو یه حالت تراس داشت که گرد شده بود و بزرگ بود از توی حیاط هم نیم دایره اش مشخص بود و با یه در شیشه ای ریل دار از راهرو جدا شده بود شروین تک تک اتاقامونو نشون داد مال هامون آخرین اتاق از سمت چپ بود مال من کنارش مال آنیل کنار من بقیه بچه ها هم به ترتیب توی چپ و راست اتاقاشون پخش شده بود نویسنده:یاس ادامه داره....