eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
این الان کجا رفت؟! _به تو چه فوضولی؟ _راس میگی وجدان جان به من ربطی ندارد ولی آخه کجا رفت این وقت صبحی نکنه با دوست دخترش قرار داره _این کی وقت کرد توی اصفهان دوست دختر پیدا کنه؟ _راس می گی ها وجدان _آره توأم دیگه فوضولی نکن چشم غره ای به خودم و وجدان بی تربیت تر از خودم رفتم شده تا حالا فوضولیتون به دز بالایی برسه برا من رسیده بود😁 با عربده ای که راننده اتوبوس با صدای نکره اش زد سوار اتوبوسا شدیم سمانه:آوا کجا رفت این ؟! شونه ام و به نشونه نمی دونم بالا انداختم و به بحث اینکه این آقا ساعت ۶و نیم صبح کجا می تونه رفته باشه پایان دادم و سعی کردم تا کوه بخوابم.... با حس دستی که به شدت داشت تکونم میداد بیدار شدم سمانه بود به طور وحشیانه داشت تکونم می داد سرش یه ور دیگه بود داد زدم: _هوی چته وحشی بیدار شدم با ذوق برگشت سمتم و گفت: _وای آوا پاشو ببین اینجا چقدر خوشگله بلند شدم مقنعه صاف کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم یه کوه که نمیشه گفت یه تپه تفریحی بود اتوبوس ایستاد و پیاده شدیم اول رفتیم کافه سنتی برای صبحونه بهمون نیمرو دادن با دخترا همه سر یه تخت نشستیم گارسون گیر داده بود به سمانه ما هم کلی اذیتش کردیم صبحانه رو خوردیم رفتیم بیرون پسرا زمین والیبالی که اونجا بود و کرایه کردن و دو تیم شدن دخترا و پسرا سمانه رفت تو ولی من بیرون نشستم و داور شدم... دیگه از خنده کف زمین پهن بودم بازی که نبود رسما که زنی بود تا توپ خیلی آروم به یکی از دخترا می خورد همچین کولی بازی در میآورد افتضاااااااح ... پسرا هم که سر دخترا کل کل می کردن .... نویسنده:یاس
قبل از این که چیزی بگیم خودش شروع کرد یه حرف زدن : _ می دونم برای چی اومدید اینجا معدل شما یکسان شده حتی یک صدم هم فرقی نداره اگه ما الان بورسیه رو به یک نفر بدیم در حق اون یکی اجهاف کردیم این بورسیه به هیچ کدوم تعلق نم گیره. معترضانه گفتم: _ یعنی چی?!یک ماده ای تبصره ای چیزی باید باشه.. دکتر دستی به ریش پروفسوریش کشید و بعد یکی دو دقیقه فکر کردن گفت: _ تنها 2 راه وجود داره که این بورسیه به یکی تون برسه.. ستایش با خوشحالی گفت: _ چه راهی دکتر?? _ راه اول این که یکیتون به نفع اون یکی کنار بکشه.. نه این امکان نداشت عمرا اگه کنار می کشیدم همزمان صدای من و ستایش بلند شد: _ نه دکتر.. دکتر تک خنده ای کرد ولی چیزی نگفت..اینم وقت گیر آورده برای مسخره بازی کلافه و عصبی گفتم: _ راه دوم چیه دکتر?! با آرامش لبخندی زد و گفت: _ اولویت با اونی که ازدواج کرده باشه .. با ترس سرم و برگردوندم سمت ستایش اگه ازدواج کرده باشه بدبخت می شم..اون هم مثل من داشت من و با نگاهش می خورد ابروهاش که پر و دست نخورده بود به دستش نگاه کردم حلقه ای توش نبود..اوووووف مثل اینکه ازدواج نکرده...با صدای دکتر هر دو برگشتیم سمتش: _ و مثل اینکه هیج کدوم این اولویت و ندارید.. با لحن مسخره ای پرسیدم: _ و اگه بخوایم ازدواج کنیم تا کی وقت داریم?! دکتر خندید و گفت: _ خب در اون صورت تا یک ماه دیگه باید عقد نامه رو بیارید تا مراحل اداریش انجام بشه.. خیلی عصبی بودم یک ماه تلاش بی وقفه ام شب نخوابیدن هام به باد فنا رفته بود..بلندشدم و با حالت عصبی گفتم: _ واقعا ممنون.. عقب گرد کردم و به حالت دو از اتاق زدم بیرون..و به سمت پارکینگ رفتم می دونم واقعا بی ادبی کردم ولی کنترل اعصابم دست خودم نبود..مسیر 50 دقیقه ای تا خونه رو تو 20 دقیقه رفتم 3 تا چراغ قرمز و رد کردم واقعا زنده موندنم معجزه آسا بود..ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و پیاده شدم و رفتم توی خونه..همه نشسته بودن عجیب بود حتی آرشام هم خونه بود.. سلام زیر لبی دادم و رفتم توی اتاقم و در و محکم بستم نشستم روی تخت و زدم زیر گریه..واقعا نمی تونستم تحمل کنم تمام زحماتم به هدر رفته بود..چقدر برای دانشگاه تورنتو و زندگی اون طرف نقشه کشیده بودم وااااای چقدر به خاطر درس جلوی آرشام کوتاه اومده بودم ..حتما تا الان بابا همه‌چیز و بهشون گفته بود @caferooman ادامه داره....😭
شروین روز بخیری گفت و رفت پایین هامون رفت توی اتاقش تا لباساشو عوض کنه داشتم میرفتم تو اتاقم که با صدای آنیل ایستادم _ پناه ؟ _بله _ تا حدود نیم ساعت دیگه قراره موادا رو از بدن دخترا بکشن بیرون اگه خواستی برو پیششون بی توجه به چیزی که گفته بود گفتم: _ هنوز از دستم ناراحتی؟ یه لبخند کج زد اومد جلوم ایستاد فاصله مون شاید ۴ انگشت بود قلبم شروع کرد محکم زدن نفسم داشت بند میومد به دستشو بلند کردم گذاشت رو دیوار کناریمو گفت: _ حالت بهتر شده؟ چی می‌گفت گیج شده بودم گفتم: _ آره خوبه خوبم لبخند کجش یکم بیشتر شد و گفت: _ خب همین بسه نه دیگه ناراحت نیستم چون می‌دونم از تو که اینقدر آدم شناس خوبی هستی که اونجوری با شروین برخورد میکنی بعیده منو اینقدر زود قضاوت کنی... _ ولی من همینقدر زود قضاوتت کرد... سریع دستمو رو دهنم گذاشتم چی گفتم اه بیییمیری پناه دودقه نمیشه خفه شی سریع گفتم: _ چیز.. ینی ... اینجوری شد که من یکم سرم درد میکرد بعد از خواب پریدم بعد... دو تا انگشتشو گذاشت رو لبم رسماً خفه شدم چشام گرد شد با خنده گفت: _ میخوای تا بیشتر از این خراب نشده دیگه ادامه ندیم؟ با خنده سر تکون دادم و خیلی آروم دستشو از روی لبم کنار زدم دستاش چقدر داغ بود آروم تشکری کردمو رفتم توی اتاقو درو نسبتا محکم بستم ... قلبم داشت از دهنم میزد بیرون لبم ذوق ذوق میکرد چم شده بود اوف چقدر گرمم بود رفتم سمت پنجره و سریع بازش کردم چنان سوز سردی اومد ولی خیلی گرمم بود گفت همین که من خوب باشم بسه؟ ینی چی؟ شاید من بد شنیدم آره بابا از دیشب تو دریا گوشام عیب کرده ولی گفت نگفت گفت نگفت اصلا هرچی گفت چرا باز مهربون شد چقدر قشنگ می‌خندید اه پناه محض رضای خدا خفه شو... چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره آروم شدم من نباید از این پسر خوشم بیاد اون یه خلافکاره وقراره تا چند ماه آینده اعدام بشه... از فکری که کردم بدنم لرزید ولی آنیل آدم بدی نبود بود نبود بود نبود بسهه سرم داشت میترکید ولی وقت استراحت نداشتم تازه وقت کردم به اتاقم نگاه کنم تمش سفید _سورمه ای بود یه تخت دونفره وسط اتاق بود میز آرایش با کلی لوازم آرایش جورواجور سمت راستش کنارش یه در بود که احتمالا حمام و دستشویی بود سمت چیش هم یه کمد دیواری سورمه ای با طرحهای خوشگل بود درشو باز کردم توش پر لباس تقریبا سایز خودم بود چقدر بوی خوبی میدادن وسایل چمدونمو ریختم بیرونو توی اتاق چیدم نمی‌دونستم چقدر باید اینجا بمونم ولی هرچی بود باید درست استفاده میشد.... نویسنده:یاس ادامه داره...