#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_43
داشتم می خندیدم که توپ آروم قل خورد و افتاد جلوی پام ارمیا اومد و با پوزخند گفت: _خانم حسینی بازی نمی کنید
کلا از اون روزی که بنیامین دمش و چیده بود آدم شده بود و رفته بود سراغ بقیه خاطرخواهاش و با من کاری نداشت نمیخواستم دوباره بحث بینمون و شروع کنم...
اخمی کردم و گفتم:
_ممنونم آقای سماواتی ترجیح می دم تماشا کنم
_از دختری مثل شما که هیچ کس ازش درامان نیست بعیده که از یه باخت ساده بترسه
عوضی بیشور دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم بلند شدم پالتوم و در آوردم و انداختم زمین و رفتم توی بازی و نقطه حساس ایستادم ..
اینقدر جدی و یه تنه بازی کرده بودم که دیگه جونم داشت می زد بیرون ینی این دخترا قد گااااو والیبال حالیشون نبود
بلاخره اینقدر جون کندن و جیغ زدم تا ۲۴_۲۶ بازی و چهارزانو نشستم کف زمین قفسه سینه ام درد گرفته بود دخترا از خوشحالی بالا پایین می پریدن و پسرا ریخته بودن روی سر ارمیا و یه دل سیر تا می خورد کتکش زدن آخیش دلم خنک شد پارسا با حرص بهش لگد می زد و می گفت:
_تو میمیری لال شی تو خفه میشی دودقیقه خفه شی از دنیا میری اون گاله رو ببندی
مرده بودم از خنده یکی از دخترا دست به سینه ایستاد و گفت:
_خب حالا باید ببریدمون کافه هرچی دلمون خپاست برامون بخرید
تازه از شرطشون باخبر شدن اوه اوه بیچاره شدن که
رفتیم توی کافه و تا می تونستیم سفارش دادیم و خوردیم دیگه جا نداشتم حالم داشت بد می شد همه رو روهم روهم خورده بودم
هنوز مشغول بودم که گوشیم زنگ خورد
درش آوردم اوه خاله سیمین بود به کل یادم رفته بود... حالا چی جوابش و میدادم....
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_43
هیچکس نیومده بود سراغم می دونستن وقتی حالم بده نیاز به تنهایی دارم...ولی نمی دونم چرا دلم می خواست الان یکی بیاد پیشم و آرومم کنه..مهم هم نبود کی?! هرکی..هرکی به جز...
چند تقه ای به در اتاقم خورد و بدون این که من اجازه بدم در باز شد و آرشام آومد داخل..خدایا لااقل بگذار من دعای و کامل کنم بعد مستجاب کن..می خواستم بگم هرکی به جز آرشام..آومد روی تخت یکم با فاصله کنارم نشست دوست داشتم کلم و بکوبم به تخت.. این بشر فقط باعث حرص خوردن بود..یعنی باید تو استعداد های برتر تپ قسمت حرص دادن بهش کاپ می دادن..با کف دست اشک هام و پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ برو بیرون الان اصلا وقت مناسبی برای اذیت کردن نیست..
با صدای آرومی گفت:
_ نیومدم اذیت کنم..
_ پس برای چی آومدی ها?!
دست خودم نبود همین طوری صدام می رفت بالا انگار تازه یکی و پیدا کرده بودم دق و دلیم و سرش خالی کنم:
_ مگه همین و نمی خواستی?! مگه نمی خواستی زمین خوردنم و ببینی?! خب حالا دیدی دیگه پاشو برو بیرون..نه اصلا برای چی بری بیرون?' بشین همین جا ور دل من بدبختیمو تماشا کن..
زدم زیر گریه دست خودم نبود خودش میومد..تنها جیزی که برام مهم نبود خورد شدن غرورم جلوی ٱرشام بود..اصلا مگه اون کی بود که من بخوام غرورم و جلوش حفظ کنم?! آومد جلوم نشست دست هام و از روی صورتم برداشت تقلا کردم دست هام و از دستش در بیارم ولی محکم گرفته بود خندید و گفت:
_ بچه 2 دقه وول نخور کارت دارم..
دیگه آمپر چسبوندم با صدای بلندش گفتم:
_ می خندی?! آره دیگه بایدم بخندی همین و مگه نمی خواستی ?! خدا رو شکر به آرزوت رسیدی..دستش و محکم گذاشت روی دهنم چشم هام گشاد شد همونطور که سعی می کرد خنده اش و کنترل کنه گفت:
_ آوین دو دقیقه ساکت باش می خوام باهات حرف بزنم خیلی مهمه..
دست از تقلا کردن برداشتم و ساکت شدم دستش و از جلوی دهنم برداشتم و گفتم:
_ بگو ولی وای به حالت بخوای مسخره بازی در بیاری..
برگشت و نگاهی به در بسته اتاق انداخت و با صدای خیلی آرومی که منم به زور شنیدم گفت:
_ با داد و فریاد های جنابعالی بعید نیست پدر و مادر هامون پشت در باشن ساعت 1 امشب بیا پیش استخر..
_ و اگه نیام?! اصلا چی می خوای بگی که کسی نباید بشنوه?!
_ به آینده ات مربوطه بهتره که بیای..
رفت بیرون و در و بست..
@caferooman
ادامه دآره...🤦♀😜
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_43
لباسامو با یه شلوار جین مشکی و پالتو سورمه ای عوض کردم موهامو بافتم بلندیشون اذیتم میکرد و نمیتونستم باز بذارم از اتاق زدم بیرون درو قفل کردمو رفتم پایین فقط خدمه بودن حدود 23نفر میشدن که مدام درحال رفت و آمد بودن از یکیشون سراغ دخترارو گرفتم گفت تو سرویس بهداشتی حیاطن از عمارت زدم بیرون خیلی سرد بود حیاطش به شدت خوشگل بود باید یه روز میومدم همه جاشو دید میزدم رفتم سمت ساختمون مانند کوچولویی که سمت راست حیاط بود حدسم درست بود اونجا بودن سودا و آنا و خشایار بالاسرشون بودن و دونه دونه دخترا صف کشیده بودن تا مواد هارو که تو بدنشون بود تخلیه کنن با دیدنم سلامی بهم کردن تو چشای بعضیاشون هم امید پیدا شد صدای سودا از یکی از دسشوییا میومد
_ دِ بجنب سلیطه داری حالمو بهم میزنی
با اخم گفتم:
_ چشه این باز؟
تا خشایار چیزی بگه آنا سریع گفت:
_ بعضیاشون مقاومت میکنن
برگشتم سمت بقیه شونو گفتم:
_ ببینید هرچی زودتر مواد هارو از بدنتون بیرون بکشید زودتر تموم میشه و میتونید برید تو اتاقاتون با ممانعت کردن فقط خودتونو اذیت میکنید برای هرکدومتون توی طبقه دوم عمارت یه اتاق تدارک دیده شده که بعد از انجام کار میتونید برید اونجا و راحت استراحت کنید پس لطفا هرچه زودتر به خاطر خودتونم که شده این کارو انجام بدید
همه شون سر تکون دادنو باشه گفتن دختری که سودا بالا سرش بود اومد بیرون رنگ به رو نداشت خودشو انداخت روی سکویی که برای نشستن بود و بعدش صدای سودا تو کل دسشویی پیچید:
_ نفر بعدی بیاد تو
رو به خشایار گفتم:
سریع برو برای همه شون آبمیوه بیار تا فشارشون بیاد بالا
_ ولی
_ من ازت جواب خواستم؟ کاری که گفتمو بکن
یکی از دستاشو مشت کرد و کوبید کف اونیکی و بااخم رفت بیرون... دخترا انگار با حرفام انگیزه گرفته بودن سریع و پشت سر هم میرفتن و کار انجام میشد
نویسنده:یاس
ادامه داره...