#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_44
ببخشیدی به بچه ها گفتم و رفتم بیرون و جواب دادم
_جونم خاله
_سلام آوا خانوم
وای حالا اینو کجای دلم بذارم من
_سلام آقا مهراد احوال شما
_به خوبی شما سلامت باشید دیدم تماس نگرفتید نتونستم دیگه منتظر بمونم گفتم خودم تماس بگیرم
_بله بله لطف کردید
_این چه حرفیه خب من منتظرم
_ ببینید آقا مهراد نمی دونم نمی دونم قسمت بوده یا هرچیز دیگه که من شما رو خیلی جاها سر خیلی کارا ببینم به من و هیچ کس مربوط نیست شما چه کارایی می کنید چیزایی که من دیدم و هم کسی قرار نیست ازشون باخبر بشه فقط اینکه ازتون خواهش می کنم بدون اینکه کادر عزیزتون از دست من ناراحت بشه یا مشکلی پیش بیاد خودتون این قضیه رو تموم کنید ازتون ممنونم
...چند لحظه گذشت دیدم چیزی نمیگه فک کردم قطع کرده با تردید گفتم:
_آقا مهراد
_ممنونم که درکش و دارید و خوشبحال کسی که قراره شما همسرش باشید خدانگه دارتون
قطع کرد آخیش خدارو شکر شعورش و داشت و پا پی نشد ..
برگشتم پیش بچه ها... تا ساعت ۱ اونجا بودیم ناهارو خوردیم و برگشتیم مجتمع دلم خواست یکم تا شب بخوابم ولی اینقدر ذوق کنسرت و داشتم که خوابم نبرد یکم با گوشی ور رفتم با دخترا غیبت کردیم رفتیم پایین یکم بازی کردیم
ساعت ۶ بود که دیگه رفتیم آماده شیم یک مانتو سورمه ای عروسی بالای زانو پوشیدم با شلوار جذب ۹۰ سفید شال هنرمندی چروک هم روی سرم انداختم یه کفش عروسکی سورمه ای از یکی از بچه ها گرفتم و پوشیدم یه آرایش خیلی ملیح هم کردم
_آوا این یا این...
تا چشمش به من خورد ساکت شد و با لحن لاتی گفت:
_بابا قشنگ بابا مکش مرگ ما بابا دلبررررر چه کردیییی کمپیش میاد از این کارا بکنی
_دیگه دیگه امشب فرق داره..
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_44
وااااای این با خودشم مشکل داشت آینده من چه ربطی به این داره?! دوباره بورسیه یادم آومد. و زدم زیر گریه..اینقدر گریه کردم تا خالی شدم صورتم و شستم و لباسام و عوض کردم و رفتم پایین مثل همیشه شاد و سر حال دوست نداشتم حس کنن ضعیفم اون ها دیگه چیزی به روم نیاوردن
به ساعت نگاه کردم 1:10 دقیقه بود ..حدود یک ساعت بود که همه رفته بودن بخوابن.خیلی کنجکاو بودم ببینم چی می خوا. بگه آروم در اتاقم و باز کردم و رفتم پایین از خونه زدم بیرون و رفتم سمت استخر که پشت خونه بود..آرشام لبه استخر ایستاده بود نور ماه بهش می خورد و سایه اش افتاده بود تو آب زلال استخر ایییییی چه شاعرانه عق..یک لحظه تمام بورسیه و اینا یادم رفت و کرم های درونم شروع کردن به لولیدن..یک بار از خاله مبینا شنیدم اصلا قلقلکی نیست ولی روی پهلوهاش به شدت حساسه..آروم و بی صدا رفتم پشتش ایستادم اصلا تو باغ نبود تو فکر بود و اخم هاش بد جور تو هم بود..دوتا انگشت اشاره ام و.یک دفعه با شدت فرو کردم تو پهلو هاش و
_ پخخخخخخخخخ..
جیغ خفه ای کشید البته جیغ که نه عربده خفیفی کشید و پرت شد توی استخر..ایول..می دونستم از خیس شدن با لباس متنفره..آخیییییش دلم خنک شد..خودش و کشید بالا و کنار استخر ایستاد دست هاش و باز کرد و با نوک انگشت لبه پایین تی شرتش و گرفت و از خودش جدا کرد و آب از سرو کولش می چکید..مثل شیر زخمی نگاهم می کرد..خیز برداشت سمتم تا آومدم فراار کنم بازوهام و گرفت..اینقدر سفت گرفته بود که حتی نمی تونستم تکون بخورم..تی شرت تنم بود و دست خیسش که به بازوهام می خورد مورمورم می شد..از لای دندون های بهم چسبیده اش غرید:
_ خودت دوست داری باهات چیکار کنم ها?!
یا خدا من منحرفم ?! یا این زیادی انحرافی حرف می زد?! چشم هام و مظلوم کردم جوری که حتی دل سنگم برام آب می شد مظلوم گفتم:
_ ببین توی این مدت تو این همه من و اذیت کردی من هیچی نگفتم الان بی حساب شدیم دیگه بی خیال شو..
ولم کرد چشم غره ای رفت و گفت:
_ بشین برم لباسام و عوض کنم بیام..
سری تکون دادم و رفت..روی چمن های کنار استخر نشستم بعد 10 دقیقه آومد..شلوار گرمکن مشکی با تی شرت گرمکن سفید پوشیده بود.یک.حوله کوچیک سفید هم دور گردنش بود..بابا خوشتیپ..آومد کنارم ولو شد و خوبید روی زمین و دوتا دست هاش و توی هم قلاب کرد و گذاشت زیر سرش و به آسمون خیره شد..چند دقیقه نگاه کردم بهش دیدم نه فایده نداره..پوفی کشیدم و گفتم:
_ ستاره ها اجرام کوچک نورانی زیبایی هستن..
با تعجب برگشت سمتم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_ خب مگه همین و نمی خواستی بگی?! منم تایید کردم الانم خوابم میاد بعد یک ماه بی خوابی کشیدن واقعا به خواب نیاز دارم شب بخیر..
خواستم بلندشم که دستم و گرفت و که دوباره نشستم..
@caferooman
ادامهداره😁💟
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_44
حدود نیم ساعت طول کشید تا کار همه شون تموم شد همه شون آبمیوه به دست یا تو حیاط بودن یا روی سکوها نشسته بودن خبری هم از ترس قبلی شون نبود
نفر آخر کارش تموم شد کلی مواد پلاستیک پیچ شده توی یه سطل بزرگ جمع شده بود که باید میرفت برای نظافت با صدای آنیل برگشتم عقب:
_ چند نفر دیگه موندن
آنا خندید و گفت:
_ به لطف رئیس جدیدمون همه شون تموم شد
_ جدی به این زودی؟
از دستشویی رفتن بیرون سلام کردم جوابمو داد شیاوشم کنارش بود آنیل با یه آبروی بالا گفت:
_ آفرین چجوری به این زودی تموم شد
_ کاری نداشت با چند تا کلمه حرف
سری به نشونه رضایت تکون داد و گفت:
_ بیاید بریم برای ناهار خشایار تو بیا سیاوش خانوما رو راهنمایی میکنه اتاقاشون همه دنبالش رفتیم داخل رفتیم همون آشپزخونه به میز خیلی بزرگ وسطش بود هیچکس هم نبود همه دور میز نشستیم هامون هم بهمون اضافه شد و کنارم نشست تصمیم گرفته بودم برای اینکه خیلی به آنیل فکر نکنم یکم بهش نزدیک تر بشم با لبخند گفتم:
_ خوبی؟
از چهره اش مشخص بود که خیلی جا خورده سرد گفت:
_ ممنون بد نیستم
یکم خم شدم سمتش میدیدم همه زیر چشی مارو نگاه میکنن درگوشش آروم گفتم:
_ اطلاعاتو فرستادی؟
سرشو برگردوند سمتم جا خوردم صورتامون خیلی نزدیک بود ولی سریع سرشو کج کرد سمت گوشمو گفت:
_ همه رو از تعداد خدمه تا تعداد دقیق اتاقا و آدرس
سری تکون دادمو برگشتم سمت بشقابم هیچ حسی نداشتم هیچی حتی با اینکه اینقدر صورتش نزدیکم بود ولی پس چرا صبح ...اه بسه پناه فراموشش کن
غذارو آوردن اخمامو کردم تو همو فقط به میز سلفی که برامون چیدن فکر میکردم
نویسنده:یاس
ادامه داره....