#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_45
به شال صورتی و مشکی که توی دستش بود اشاره کردم صورتی بیشتر به لباس صورتیش میوم پس اونو پیشنهاد دادم
دیگه ساعت 7بود که یه اسنپ گرفتیم و راه افتادیم سمت سالن کرایه رو حساب کردیم و پیاده شدیم جمعیت غلغله می زد یه سری ها هم به مسعول گیشه بلیط که می گفت ظرفیت سالن تموم شده التماس می کردن که یه جا بهشون بده چه دخترایییییی انگار هرچی آرایشا غلیظ تر خوشگل تر هرچی لباسا باز تر خوشتیپ تر یک سری ها هم کااااامل عین میمون بودن🐒😁
بلاخره درای سالنو باز کردن و رفتیم داخل خیلی جای خوبی بود درست روبه روی سااالن هنوز نیومده بودن سالن داشت از صدای دست و جیغ پر میشد یه سری ها هم گروهی آهنگای سینا رو می خوندن بلاخره پرده کنار رفت و سینا جمهور و گروهش اومدن روی سن باورم نمیشد خواننده محبوبم و اینقدر از نزدیک میدیدم همه گروهش سر جاشون مستقر شدن یه چشم بین همشون چرخوندم و نگاهم روی یه نفر متوقف شد با چشم های گشاد خیره شدم بهش این اینجا چیکار می کرررد ینی باید همه جا باشه ...
شروع کرده بودن و خیلی ماهرانه داشت پیانو می زد خییلی خوشگل می زد .. داشتم از حرص میمردم پس صبح هم به خاطر همین زود از مجتمع زد بیرون دیدم پهلوم داره سوراخ میشه برگشتم سمت سمانه جیغ زد :
_وای آوا پیانیستشون بنیامینهههههه
_زهرمار کر شدممم خب هست که هست چیکارش کنممم
بیذوق و بیشعوری نثارم کرد و برای بنیامین که نگاهش سمت جمعیت بود دست تکون داد اونم متوجه ما شد و نگاهی به من که اخم کل صورتم و پوشونده بود کرد و لبخندی زد و سرش و انداخت پایین ای بمیریییی با اون لبخند های حرص درارت
زومکردم روش موهاش مشکی داشت که همیشه خدا بالا میزد صورت کشیده و فک زاویه دار ابروهای مردونه که معلوم بود دست نمیزنه ولی حالت تمیزی داشت چشم های مشکی با رگه های طوسی یه ییراهن سفید و شلوار و جلیقه کرم پوشیده بود و دکمه اول پیراهنش باز بود ...
به خودم اومدم دیدم داره نگاهم میکنه اوه معلوم نیست چند ساعته روش زومم یه هو اخم کرد و سرش و انداخت پایین معلوم نیست چند چنده با خودش نگاهش و ازش گرفتم و سعی کردم به خواننده توجه کنم که خب موفق هم بودم...
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_45
سریع گفت:
_ چیه برای خودت لباس می دوزی??
با چشم های گرد برگشتم سمتش و گفتم:
_ چی کار می کنم?!
_ چمی دونم ضرب المثل خودتونه..
واااا اینم منگل می زنه ها..ضرب المثل کجا بود?! آها..برگشتم سمتش و با خنده گفتم:
_ منظورت می بری و می دوزیه!?
_ آره همون..
_ خب دوساعته برا من فیگور گرفتی خیره شدی به آسمون کارت و بگو دیگه..
بلندشد چهار زانو نشست روبه روم و خیلی جدی گفت:
_ می دونی ما برای چی این 2 ماه و اومدیم ایران?!
شونه ای بالا انداختم و با بیخیالی گفتم:
_ یللی تللی..
_ دارم جدی باهات حرف می زنم..
_ خب منم جدی گفتم برای تفریح..
_ نه واقعیتش اینه که مامان و بابا آره ولی من اومدم ایران تا زن بگیرم..
با دهن باز خیره شدم بهش..یعنی چی.این خودش به سامی گفت قصد ازدواج نداره..با گیجی گفتم:
_ یعنی چی?! خودت به سامی گفتی قصد ازدواج نداری..
_ هنوز هم ندارم
_ پس...
_ ببین بگذار از اول بگم من یک شرکت دارم تو تورنتو البته برای من نیست من فقط مدیرشم و1 ماه پیش وکیل شرکتم تو تبصره های شرکت یک ماده ای پیدا کرده اونم اینه که رئیس شرکت حتما باید متاهل باشه..هیآت مدیره هم طی یک جلسه تصمیم گرفتن یا من زن بگیرم یا ریاست و تحویل بدم..تصمیم گیری برام سخت بود از یک طرف نمی خواستم زیر بار مسعولیت برم از یک طرف نمی خوام ریاست شرکتم و بدم به یک نفر دیگه برای همین مجبور به انتخاب گزینه اپل بشم..2 ماه ازشون فرصت خواستم تا بیام ایران و زن بگیرم این مدت هم که خونه نبودم همش می رفتم سر قرار با دختر های مختلفی که دوستام معرفی می کردن اما اونا تا چشمشون به من و.ماشینم می خرد سریع بله میدادن..
بدون این که حتی پلک بزنم بیچاره عجب بد بختی بود..وااااای پس منظوبش از اون خاکایی که می خواست روی سرش بریزه دختر ها بودن ولی خب به من چه?! نکنه می خواد من بهش دختر معرفی کنم??
@caferoooman
ادامه داره...✴️♨️
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_45
از همه غذاهای ایرانی و فست فودی که روی میز بود فقط تونستم سالاد ماکارانی بخونم خیلی خوشمزه بود ولی کمنمک دستو بردم که نمکو از سر میز بردارم نمکدونو گرفتم همزمان یه دستی روی دستم نشست دوباره بدنم داغ شد تپش قلب گرفتم سرمو آوردم بالا تو چشای آنیل نگاه کردم حس میکردم چشام داره میلرزه چی بود تو اون چشای مشکیش حتی نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم توان اینکه دستمو از زیردستش بکشم بیرونم نداشتم انگار زمان متوقف شده بود انگار هیچکس دوروبرم نبود انگار فقط خودم بودمو خودش این چه فکرایی بود که داشت توی سرم بالا پایین میشد آخه ...اون زود تر به خودش اومد سریع دستشو کشید کنار نمکو برداشتم یکم زدم چند ثانیه با غذاش بازی کرد یهو بلند شد دستمال گردنشو با شدت گذاشت روی میز و از آشپزخونه رفت بیرون
دلم میخواست گریه کنم اه این چه حس مزخرفی بود دیگه توان انجام هر حرکت و هرفکری رو ازم میگرفت دلم یه جوری شده بود انگار داشتن توش رخت میشستن داشتم تمام محتویات معدمو بالا میاوردم یه دست دیگه نشست روی دستم برگشتم سمت آنا که از اونطرف میز دستمو گرفته بود با شک گفت:
_ خوبی پناه؟
_ نه راستش انگار غذا به معدم نساخت میرم یه هوایی بخورم
سری تکون داد از جام بلند شدم چشم تو چشم شدم با هامون زیرلب گفت:
_خوبی
با لبخند چشمامو باز و بسته کردمو با قدم های بلند رفتم طبقه بالا مستقیم رفتم توی تراس طبقه سوم و درو محکم پشت سرم بستم خیلی خوشگل بود نیم دایره بود یه دست میز و صندلی قهوه ای با کلی گل تو گلدون که تقریبا ۶۰ درصد فضای تراسو گرفته بودن اما ویوش کل شهرررر زیر پات بود مسکو از چیزی که فکر میکردم خوشگل تر بود دلگیر تر بود و زجرآور تر آسمون بدجور گرفته بود دلم داشت پاره میشد مغزم منفجر...روی یکی از صندلی هایی که رو به شهر بود نشستمو پاهامو گذاشتم روی صندلی و بغل کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم کاری که از بچگی هروقت حالم بد بود و دلم گریه میخواست میکردم....
میفهمیدم بدون اینکه خودم بخوام دارم وارد بازی میشم که آخرش فقط تباهی من نباید از آنیل خوشم بیاد نباید جوری رفتار کنم که اون از من خوشش بیاد نباید باهاش صمیمی بشم بین منو اون به اندازه یه دره بزرگ فاصله بود که هیچ پلی نمی تونست دوطرفشو بهم وصل کنه نباید...
نویسنده:یاس
ادامه داره....