eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
منم خستم دارم میرم بخوابم و بدون توجه به نگاه های متعجبشون رفتم توی اتاقمون دوست داشتم هرچی جلو دستم بود بشکنم؛پسره اوشگول درختی... بیخیال پریدم بالای تخت گوشیم رو در اوردم و رفتم توی تلگرام حدودا ۱ ساعت کرم ریختم .یعنی می رفتم پی وی دختر ها به عنوان پسر خودمو معرفی میکردم بعد ۱ ربع هم بلاکشون میکردم. دیوونه ها با دوتا دوست دارم و عزیزم هم چه زود خر میشدن . • خسته شدم.بچه هام یک ربعی بود که اومده بودن تو اتاق سمانه که هنوز نرسیده به تخت خُروپُفش بلند شد.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم خلوت بود فقط بنیامین رژه میرفت و منو نگاه میکرد چند بار بهش چشم غره رفتم و نگاهمو برگردوندم بعد چند دقیقه که برمی گشتم سمتش میدیدم باز پرو وخیره شده به من دیگه کنترل اعصابم رو از دست دادم.. • چشم هامو لوچ کردم ،دماغم و جمع کردمو زبونم و از لای دهندونای بهم جسبیده بیرون اوردم وسرم رو تکون دادم و بعد چند ثانیه دراز کشیدم بعد ۳ ثانیه صدای خندش تو کل حیاط پیچید • خودم خندم گرفته بود نفهمیدم چی شد دیگه دنیای خواب مرا در خواب رُبود(بابا ادبی،همون خوابیدم بگی حله😁) • با صدای غر زدن سمانه که برای نماز صدام میکرد بیدار شدم یه،شال روی سرم انداختم و رفتم سمت دستشویی،این دفعه با بنیامین همزمان از اتاق هامون اومدیم بیرون به زور جلو خنده شو گرفته بود.لبخند کج و شیطونی زدم و گفتم:سلام عرض شد استاد صبحتون بخیر. وجلوی چشم های متعجبش که اندازه هندونه شده بود جلو تر ازش به طرف دستشویی رفتم ای اوا گل کاشتی حالا که خودش میخواد با مهربونی ولحن خوب روی منو کم کنه چرا من حوابشو همینجوری ندم؟ والا حرف دیشبش هیچ معنی دیگه ای نمیداد... نویسنده:یاس
انگشت هام و از استرس توی هم فشار می دادم کف دستم عرق کرده بود _ آوا ?! هی دختر کجایی?! دستم و گذاشتم روی قلبم و به شدت. برگشتم سمت مامان ..با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ حالت خوبه!!? چرا رنگت پریده,?? دستم و گذاشتم روی صورتم و با چشم های گرد گفتم😳: _ ها?! رنگم?! نه نه..چی ...چی شده?! مامان چشم هاش و تنگ کرد و با شک گفت: _ دوساعته رفتی سالاد و بیاری سر میز.. با ترس به سالاد کاهو تزیین شده روی میز انداختم وای چرا یادم رفت ببرم'!?! برش داشتم و همونطور که سعی می کردم چشم هام و از مامان بدزدم به شدت میز شام رفتم.. 3 روز از اون شبی که آرشام بهم پیشنهاد داده بود می گذشت شاید توی این 3 روز کمتر از 5 بار دیده بودمش امشب قرار بود سر شام مسله خواستگاری و مطرح کنه خیلی می ترسیدم نکنه همه چیز و بفهمن..نکنه اجازه ندن?! اونوقت کانادا?! دانشگاه?! زحماتم!? سعی کردم افکار منفی و از خودم دور کنم و. با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا معلوم بود صندلی و کشیدم عقب و نشستم..بعد چند دقیقه مامان هم آومد و کنار بابا نشست ولی هنوز مشکوک نگاهم می کرد..یکم برای خودن سالاد کشیدم همه ساکت بودن و فقط صدای قاشق و چنگال سکوت سالن و می شکوند.. _ ببخشید اگر اجازه بدید می خواستم یک.چیزی بگم.. قلبم ریخت کف پام این‌که پریدگی رنگم خودمم احساس می کردم..با وحشت خیره شدم به آرشام همه دست از خوردن کشیده بودن و منتظر به آرشام نگاه می کردن..گلوش و صاف کرد و خیلی جدی نگاهش و روی همه چرخوند و روی من ثابت موند و لبخند زد دوباره به همه نگاهی کرد و گفت: _ با اجازه شما من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.. چشم های همه گرد شد هیچی نمی گفتن فقط متعجب خیره شده بودن به آرشام انگار باورشون نمی شد..خاله مبینا زود تر از بقیه به خودش اومد و با تک خنده متعجبی گفت: _ چی?? چیکار کنی?! ازدواج?! تو?! انگار باورش نم شد عزیز دردانه اش بخواد زیر بار ازدواج بره..آرشام خونسرد به پشتی صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت: _ بله من..می خوام با دختری که بهش علاقه دارم ازدواج کنم.. چشم ها گرد تر شد حتی باور نمی کردن آرشام به کسی علاقه مند باشه..خب حق دارن خدایی منم بودم باور نمی کردم..خاله که سر از پا از خوشحالی نمی شناخت..با خنده گفت: _ الهی دورت بگردم مامان کیه این دختر?! آرشام بدون اینکه تکونی به سرش بده همونطور که بع خاله و مامان خیره شد ه بودگفت: _ آوین.. با نفس حبس شده بهشون نگاه کرد کم کم لبخند از روی لب هاشون محو شد @caferoooman ادامه داره😬😰
جلسه حدود 40دقیقه طول کشید لیست مهمون هارو به آنیل دادن با دقت بررسی شون کرد و تایید کرد بیشترشون عرب های خرپولی بودن که حاضر بودن برای یکی از این دخترا چندین میلیارد هزینه کنن چقدر از همه آدمای توی این اتاق متنفر بودم اینجا جمع شده بودن و روی زندگی و آینده و شاید بدبخت کردن یه دختر برنامه ریزی میکردن اون لحظه حتی از آنیل هم دلگیر بودم حتی از خودم که اونجا نشسته بودم اولین مهمونی فردا شب توی همین عمارت بود و قرار بود تقریبا 7نفر از دخترا فروخته بشن چه کلمه نفرت انگیزی... تمام برنامه های مراسم از چک کردن دوربین ها تا لیست اسم خدمه هایی که فردا شب باید میبودن تا لیست غذاهاو اسم دخترایی که باید برای فرداشب آماده میشن همه چی چک شد... همه شون بلند شدن و تشکر کردن و گفتن میرن برای فرداشب آماده بشن همه شون رفتم فقط خودمون 4تا موندیم فشارم پایین بود تحمل همچین چیزایی رو نداشتم... _ پناه تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده اون از ناهار اینم از الان برگشتم سمت شایان پسر خوبی بود با لبخند گفتم: _ نمی‌دونم فک کنم این کشور یخ زده به من نمیسازه موقع گفتن کشور یخ زده به آنیل نگاه کردم اخم کرده بود _ من برم اتاقم نیاز به استراحت بیشتری دارم _ صبر کم بیا یه چند دقیقه کارت دارم بعد برو اتاقت آنیل بود که جمله آخرو گفت نمی خواستم پیشش بمونم _ نه باید... _ تو عمارت منتظرم ... اینقدر جدی گفت که توان گفتن هر حرف اضافه ای رو ازم گرفت سر تکون دادم این وسط تنها کسی که نگران چهره رنگ پریده ام نبود هامون بود که سرش تو گوشیش بود بی خیالو سرد شده بود بهتر... آنیل زودتر رفت بیرون منم سریع لباسمو پوشیمو با شایان رفتم تو خونه آنیل نبود _ کجا رفت پس؟ _ داری میفتی برو تو اتاقت بهش میگم حالت خوب نبود _ باشه ممنون با آسانسور رفتم بالا حالم بد بود ضعف داشتم از صبح هیچی نخوره بودم ولی معدم دیگه اشتهای هیچیو نداشت با نگاه کردن حتی به میوه های که تو اتاق جلسه بود حالت تهوع میگرفتم رفتم توی اتاقمو خودمو پرت کردم روی تخت حدود یه ربع بعد چند تقه ای به در اتاقم خورد کی بود؟ از جام بلند شدمو درو باز کردم با دیدن آنیل که یه سینی کامل غذا توی دستش بود چشمام گرد شد _ میشه بیام تو ؟ ناخودآگاه کنار رفتم اومد داخلو نشست روی تخت و سنی رو گذاشت روی پاتختی هنوز هاج و واج بهش نگاه میکردم _ بیا بشین باید همه شو بخوری نمی‌خوام حالاکه کلی کار داریم از پا بیفتی _ اشتها ندارم نمیتونم بخورم _ بیا بشین تا بهت بگم با فاصله ازش روی تخت نشستم اول یکم سالاد گذاشت روی پام و گفت: _ زوریه یالا شروع کن یکم خوردم اشتهام باز شد خودم تعجب کردم بشقاب سالاد کامل خوردم از روی پاک برداشت و به چیزی شبیه ماست گذاشت جلوم یکم خوردم خیلی خوشمزه بود هنوز نصف نشده بود که اونو از روی پام برداشت با اعتراض گفتم: _ عه خوشمزه بود داشتم می‌خوردم _ خوبه اشتها نداشتی خندیدم ناخودآگاه بدون اینکه چیزی توی سرم بگذره غذای اصلی که زرشک پلو بود و گذاشت روی پام شروع کردم خوردن اصلا نفهمیدم کی همهشو خوردم سیر سیر شده بودمو جون گرفتم دیگه از ضعف قبلی خبری نبود تازه حواسم به آنیل افتاد که داشت با تعجب و خنده نگاهم میکرد با شُک گفتم: _ چیزه... خودت شام خوردی؟ _ نه والا _ خب برو پایین بخور اینا تموم شد خندید و بچه پررویی نثارم کرد کنارش حالم خوب بود ولی نباید نباید نباید... سینی رو برداشتو گفت: _میخوام برم قدم بزنم اگه میای نیم ساعت دیگه پایین باش _ ممنونم ازت سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون درو قفل کردم نمی‌خواستم برم باهاش نمی‌خواستم وابسته اش بشم... خودمو پرت کردم روی تخت اینقدر خسته بودم که باز نفهمیدم کی خوابم برد... نویسنده:یاس ادامه داره....