#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_49
هیچ معنی دیگه ای نمیداد سرحال نمازمووخوندم دیگه بچه ها رو هم بیدار کردن تا را بیوفتیم سمت تهران در کل خیلی خوش گذشت.وسایلمونو جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم بنیامین سوار شد نگاهی به من انداخت و اخم غلیظی کرد و نشست سر جاش
یک بزن قدش با وجدان خبیثم انجام دادم و یک لبخند پیروزی زدم.. بله اقا به من میگن اوا نه هویج
نزدیک ساعت ۵ بود که رسیدیم دانشگاه با خستگی پیاده شدیم راننده خر برای دستشویی هم نگه نمی داشت نصف بچه ها به محض پیاده شدن دوییدن سمت دستشویی دانشگاه داشتیم از خنده می پکیدیم.افشن اومده بود دنبالمون با بنیامین سلام علیک گرمی کرد وسوار ماشین شدیم و راه افتادیم من و رسوندن خونه و خودشون رفتن
رفتم بالا یه دوش یه دوش گرفتم و خودمو پرت کردم روی تخت فردا دانشگاه و کافه مرخصی گرفته بودم از رفتار خاله ترسیده بودم احتمالا بخاطر جواب ردی که به پسرش دادم دیگه اجازه نمیده تو کافه کار کنم ..سعی کردم کل افکار منفی روخط بزنم وفقط بخواب فکر کنم...
"بنیامین"
دختره لا اله الل الله چی بگم به این؟شیطونه میگه..واستا ببینم شیطونه چی میگه؟ شیطون بگو ببینم چی میگی؟.. بله از اتاق فرمان اشاره میکنن شیطون جلوی اوا کم اورده😐
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_49
با شدا سرشون و برگردوندن سمت من.داشتم زیر نگاه های سنگینشون جون می دادم انگار همه منتظر بودن حرف آرشام و تکذیب کنم و بگم یک شوخی ِ ولی دست از غذام کشیدم و سرم و انداختم پایین..اشکم داشت در میومد واقعا تحمل این شرایط و نداشتم ببخشیدی گفتم و از جآم بلند شدم و با قدم های بلند به سمت اتاقم رفتم..رفتم داخل اتاقم و در و محکم بستم تکیه دادم. به در قلبم تند تند می کوبید به سینه ام وای من چرا این طوری شدم?! لبه تخت نشستم و سرم و بین دست هام گرفتم صدای در اتاقم بلند شد سرم و بلند کردم..آب دکنم و قورت دادم و با بفرمایید کوتاهی اجازه ورود دادم..در باز شد و بابا آومد داخل..خواستم بلند شم که با دست اشاره کرد بشینم در و بست و آومد پیشم نشست سرم و انداختم پایین چونه ام و گرفت و سرم و آورد بالا اینقدر باهاش راحت بودم که فکر نمی کردم. صحبت درباره ازدواج واقعیم اینقدر سخت باشه..هرچند اگه واقعی بود شاید واقعا برام سخت نبود..
_ آوین??
منتظر بهش نگاه کرد انتظارم خیلی طول نکشید گفت:
_ از کی?!
_ از کی چی??
_ از کی بهم علاقه مند شدید?!
سرم و انداختم پایین و گفتم:
_ از همون وقتی که تو شمال باهم دعوا مون شد ..
صدای متعجب بابا بلندشد:
_ شمال?! شما که گفتید تو شمال همدیگه رو ندیدید
سرم و انداختم پایین و گفتم:
_ دروغ گفتیم..
ماجرای دعوامون توی شهر بازی و زخم پیشونیم و اینا رو براش تعریف کردم.
_ که اینطور...آوین من و نگاه کن..
دوباره سرم و بلند کردم و خبره شدم به چشم های بایا
کف دستش و گذاشت روی لپم ...
@caferoooman
ادامه داره
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_49
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم از پنجره بیرونو نگاه کردم هوا هنوز تاریک بود از جام بلند شدم لباسای دیشب تنم بود و حسابی چروک شده بود چشام میسوخت و کمرم حسابی درد میکرد چطوری اینقدر خوابیده بودم ساعت و نگاه کردم 5 صبح بود رفتم حموم یه دوش یک ساعته گرفتم نیم ساعتشو فقط زیر آب بودم بدون هیچ حرکتی اومدم بیرون لباسامو عوض کردم خیلی گرسنم بود از اتاق زدم بیرون هیچکس نبود رفتم طبقه پایین رفتم آشپزخونه حتی یک نفرم توی عمارت نبود نگهبان نداشت مگه این عمارت ؟ در یخچالو باز کردم یه ساندویچ برداشتم خوردم رفتم بیرون الان بهترین وقت برای دیدن حیاط بود خیلی سرد بود پالتومو محکم تر پیچیدم به خودم اول رفتم پشت ساختمون یه حیاط مانند کوچیک بود یه حوض کوچیک با یه تاب دونفره داشت زیر خود ساختمون چند تا پله میخورد پایین میرفت و یه در قهوه ای خیلی بزرگ بود احتمالا همون استخر و باشگاهی بود که آنیل گفته بود...آنیل؟ خواب بود الان اه به من چه چند بار سرمو محکم تکون دادم تا فکرش از سرم بره بیرون رفتم حیاط اصلی خیلی بزرگ بود و فقط راه های قدم زنی و همون شمشاد ها با درختای برگ ریزون شده هوا داشت کم کم روشن میشد رفتم حیاط پشتی روی تاب نشستم سرمو خم کردم به عقب موهام همش پخش شد پشت تاب آروم خودمو تاب دادم حرکت موهامو پشت تاب حس میکردم چشمامو بسته بودم و تاب میخوردم و به اتفاقای این چند روز فکر میکردم من اصلا به درد این کار نمیخوردم من نازپرورده رو چه به ماموریت پلیسی اگه همه چی خوب پیش بره اگه برگردم ایران دیگه قید هرچی علاقه به این شغل رو دارم میزنم بدون آنیل باید برگردم ایران؟ چی میشد عاقبتش؟ کاش هیچوقت نمیومدم تو این خراب شده کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم کاش اونم مثل مردای دوروبرم یه آدم سرد و بی خیال بود چرا اینقدر باهام خوب بود؟ من چرا اینقدر باهاش خوب بودم؟ نمیتونستم باهاش سرد باشم ولی باید این کارو میکردم والا همه چی خراب میشد خودم خراب میشدم میمردم داغون میشدم چرا وقتی برای اولین بار به مردی دل بستم باید یه خلافکار باشه که اگه دستگیر بشه تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست؟ آخ خدایا بسه...
چشمامو باز کردم هوا دیگه کامل روشن شده بود نمیخواستم از اون تاب دل بکنم ولی باید میرفتمو آمار و نقشه حیاط و میکشیدم و میفرستادم ایران
از تاب پریدم پایینو دوباره بی سرو صدا رفتم توی اتاقمو مشغول کارم شدم...
نویسنده:یاس
ادامه داره....