eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
اشک توی چشم های مامان جمع شد طاقت ناراحتیش و نداشتم بلند شدم لپاش و بوسیدم و سر حال گفتم: _حالا بی خیال ساعت چند پرواز دارید _۹ ساعت ۸ بود گفتم _باشه یه دوش بگیرم خودم می رسونمتون _لازم نکرده پسر تو تازه رسیدی خسته ای خودمون زنگ زدیم تاکسی صدای آیفون بلند شد تاکسی شون اومده بود چمدون هاشون و تا دم در بردم و کلی باهاشون شوخی کردم دوست نداشتم ناراحت برن _راستی مامانم به باران بگو دفعه بعد نیاد خونش حلاله هااا _دفعه بعد که عروسی داداششه حتما میاد _هه عروسی ؟! حتما... با هر ضرب و زوری بود خداحافظی کردیم و رفتن برگشتم داخل _گوهر‌ خانوووم گوهر خانوم هن هن کنان از آشپز خونه اومد بیرون و با لبخند گفت: _جانم آقا _خوبی _الحمدلله شما خوبید آقا رسیدن بخیر _ممنون مپدر مادرم کی اومدن؟ _سر ظهری _باشه من می رم بخوابم برای شام بیدارم نکن دیگه رفتی دکتر برای زانو هات؟ _نه‌والا راستش وقت نکردم _من چی بگم آخه بهت یه وقتی وقت کردم باهم میریم کارات و کردی برون استراحت کن شب بخیر رفتم بالا توی اتاقم گوهر خانوم از وقتی مستقل شدم پیشم بود ۶۰ سالش بود ۷ سال بود که باهاش زندگی می کردم بهش وابسته بودم عین مادربزرگم بود ولی دیگه خیلی پیر شده بود باید یه فکری براش می کردم ... حوله ام و از توی کوله ام در آوردم و توی دستم فشارش دادم لبخندی کوچیکی روی صورتم نشست چقدر قیافه اش با نمک شده بود اونشب... قیافه با نمکش بخوره او سرش دختره سرتق لجباز من می دونم چیکارش کنم سر جایش بشینه ... دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم فردا کلاس نداشتم شرکت هم نمی رم خیلی خسته بودم سریع خوابم برد... نویسنده:یاس
لبه های کتم و مرتب کردم کردم ساعتم و بستم به دستم کیفم و برداشتم و راه افتادم سمت دانشگاه حدودای 7بود که رسیدم ماشین و توی پارکینگ اساتید گذاشتم و رفتم داخل جلوی اتاق ایستادم و چند تقه ای به در زدم و با صدای بفرمایید استاد کریمی وارد اتاق شدم بهترین استاد اینجا بود خودم خیلی چیزا توی دوران دانشجویی ازش یاد گرفته بودم _سلام استاد صبحتون بخیر آروم خندید و گفت: _آخه پسر تو خودت استادی هنوز به من می گی استاد _عه استاد ینی دانشجو های من بعدا استاد شدن نباید بهم بگن استاد؟! خندیدیم زد روی شونه ام و گفت _بشین که کارت دراومده با دقت به حرفاش گوش دادم و گفتم: _خودمم باید شرکت کنم؟! _اره چون کلاست ۲۳ نفره است باید با یکی از دانشجو هات برداری با کسی که راحت تری بردار چون خیلی کار باید باید تقریبا کل روز و باهم باشیم ‌ _چشم من کلاسم الان شروع میشه با اجازه تون اومدم بیرون و راه افتادم سمت کلاس کار سنگینی بود اصلا حوصله نداشتم حالا باید کی و تحمل کنم چند روز تمام بی خیال می ذارم به عهده خودشون هرکس موند باهاش بر میدارم در زدم و وارد کلاس شدم /آوا/ به زور سمانه رو از مبینا جدا کردم صداش واقعا جیغ جیغو میشد وقتی عصبانی میشد: _دختره گور خر حالا به اییین میگی به من نمی گی؟! با تعجب گفتم: _هووووووی این عمته _من نمی دونم از کی تا حالا شدم غریبه؟ می خواستم چیکارت کنم به من نگفتی ها _ سمانه بسه با دادی که زدم ساکت شد و چند نفری هم برگشتن سمتمون آروم تر کردم صدام و گفتم: _چته عا؟ منم کلا چند روزه می دونم مبینا هم که منتظر بود ما برگردیم خودش بهمون بگه ما هم که کلا دو روزه اومدیم پس چه مرگته خواست چیزی بگه که در کلاس زده شد و بنیامین اومد داخل... نویسنده:یاس🌱
*** 5 روز بعد _ آوین?? خونسرد سرم و یه نشونه چیه تکون دادم _ آرشام?? سرم و به نشونه مثبت بالا و پایین کردم و گفتم: _ اوهوم اخم هاش و کشید تو هم و عصبی گفت: _ زهر مار و اوهوم..مرگ و اوهوم..شما تا کمتر از 14 ساعت پیش مثل سگ و گربه بودید حالا چی شد شدید عاشق و معشوق? ابرویی بالا انداختم و سرم و بع سمت عقب کج کردم و با صدای کش داری گفتم: _ اگر بر نبودش هیچ میلی...چرا بسان سگ پاچه می گرفت مرا?? (👀درسته دیگه نه?😬😂) _ آخ بردیا بمیره برای اون عشقتون.. بردیا محکم زد پس گردن عسل و با اخم گفت: _ اون شوهر بی لیاقتت بمیره عسل اخم کرد و با حالت تدافعی گفت: _ اولا هنوز شوهرم نشده 3 روز دیگه دوما بی لیاقت خودتی چیکار به شوهر بد بخت من داری ?? _ نه بابا تو که گفتی هنوز شوهرت نشده پوفی کشیدم و ته شیر کاکائومو سر کشیدم و بلند شدم و کوله ام و انداختم روی شونه ام و بی توجه بهشون به سمت خروجی سلف رفتم که با صدای بردیا ایستادم : _ هوی کجا?!با دیوار حرف می زدیم?? نگاهس به ساعتم کردم 5 دقیقه به 3بود ابرویی بارا انداختم و گفتم: _ آقامون قراره بیاد دنبالم ..زشته همین اول زندگی منتظرش بگذارم.. کیک فنجانی که کنارش بود و پرت کرد سمتم رو هوا قاپیدمش و یک گاز بهش زدم و با خنده باهاشون بای بای کردم و از سلف زدم بیرون شانس آوردم کسی تو سلف نبود وگرنه آبروت می رفت..حیاط دانشگاه و گذروندم و رسیدم دم.در از شانس گندم خیلی شلوغ بود لب خیابون ایستادم راس ساعت 3 ماشینش از دور پیدا شد اینقدر ماشینش تک و زایه بود که وقتی جلوی پام ترمز کرد همه بلا استثنا برگشتن سمتمون..رفتم جلو یادم آومد از بیرون دستگیره نداره و باید خودش از داخل دکمه اش و بزنه چند تقه به شیشه زدم ولی خیلی بی تفاوت به جلو خیره شده بود..محکم تر زدم برگشتم سمتم یکم خیره نکاهم کرد دوباره برگشت جلو و خیلی خونسرد آدامسش و باد کرد و ترکوند... @caferoooman ادامه داره...😅😋❌
کاور لباسو باز کردمو کشیدمش بیرون چشمام برق زد خیلی خوشگل بود رنگش بنفش ملایمی بود و کل لباس شاین های نقره ای از بالا مدل ماهی بود یه طرفش آستین داشت و یه طرف چیزی نداشت و از گردن اریب میشد جلوش کوتاه بود تا بالای زانو عقبش بلند و دنباله دار دامنش یکم عروسکی و کلوش بود خیلی شیک بود سلیقه اش حرف نداشت مثل جنتلمن بودنش دلم میخواست لباسو پسش بدم و بگم سلیقه من نیست ولی انصاف نبود از این لباس خوشگل بگذرم پس کوتاه میام و ازش تشکر میکنم از دیشب ندیده بودمش یه حسی مثل اینکه یه چیزی گم کرده باشم داشتم وای پناه خواهش میکنم شروع نکن آویزونش کردم به لبه تخت تا چرک نشه یه سوییشرت پوشیدمو کلاهشو انداختم رو سرمو موهامو از دو طرف کلاه بیرون آزاد گذاشتم و راه افتادم سمت اتاق گریم... حوصله آسانسور نداشتم داشتم از پله ها میرفتم پایین سرم پایین بود و اصلا حواسم نبود محکم خوردم به یه چیز سفت _ آخ... دستمو گذاشتم رو دماغمو سرمو آوردم بالا چشمم افتاد تو چشماش دلم هری ریخت و بعد انگار آروم شدم چشاش خسته بود و خون افتاده موهاش پخش و پلا زیر کلاه کاپشنش بود با تعجب گفتم: _ خوبی؟ _ نه از جواب رو راستش تعجب کردم سعی میکرد دستشو قایم کنه و پشتش نگه داره داشت میبرد توی جیب کاپشنش که دیدم دستش قهوه ایه با تعجب قبل از اینکه دستشو ببره داخل جیبش گرفتم حس کردم دستش لرزید یخ یخ بود چشمام گرد شد کف دستش به اندازه یه دایره نسبتا بزرگ سوخته بود با ترس گفتم: _ دستت چی شده؟ _ هیچی چیز مهمی نیست _ آنیل _ پناه حالم خوش نیست تا شروع مهمونی بالا سر کارا باش جبران میکنم دستامو که حالا اون تو دستاش گرفته بود فشار کوچیکی داد و ول کرد و با عجله رفت بالا... چش بود این؟ دلم داشت فشرده میشد اولین بار بود اینقدر پریشون میدیدمش چرا من اینطوری شده بودم بدنم یخ کرده بود... بدو بدو رفتم بالا جلوی در اتاقش میخواستم ببینم چی شده ولی صدای مشت های ممتدی که میومد نگهم داشت... نویسنده:یاس ادامه داره....