#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_55
_همین دیگه انگار از آسمون افتادی اینقدر مغروری در ضمن توی همین دانشگاه کم نیستن آدمایی که برای من میمیرن و من جواب سلامشونو هم نمیدم..
_خب در این مورد که مزخرف ترین و گندترین اخلاق توی کل خاورمیانه رو داری که شکی نیست. بعدم واقعا حوصله این یه مورد که کشته مرده هاتو به رخم بکشی ندارم. اصلا میدونی چیه دختر کوچولو؟! حوصله تحمل کردنتو هم دیگه ندارم. در ضمن جواب سلام واجبه خرگوش خانم. باید جواشونو بدی.
با حرص گفتم: به من نگو خرگوش خانم!!
_ زبون خودمه اختیارشو دارم. دوست دارم بگم...
ابرویی بالا انداختم و گفتم: حالا دیدی خودت داری شروع میکنی؟
_اصلا من چرا با تو بحث میکنم؟ راست میگن کلا بچه ها زبون نمی فهمن..
_ من بچهم؟؟!
_ آره نسبت به من بچهای..
_ آقا اصلا من بچهم خوب شد؟ بیخیال ما شو. مگه تو استاد نیستی؟ نمیتونی این پروژه رو یه جوری بپیچونی؟
_نخیر نمیشه. ولی برات یه پیشنهاد دارم.
_چی؟
_ سرمایه کار بامن، طرح کار با تو. ماکت رو هم با هم میسازیم.
_خسته نشی.. پول بدی بقیه کارا با من؟!!
_گفتم فقط نقشه باتو. امروز شنبهست.. دوشنبه کارو میاری بعد از دانشگاه میریم خونه من کارو درس..
_ صبر کن ببینم! خرتو نگه دار منم سوار شم! چی واسه خودت میبری و میدوزی!؟ اولا من دو روزه که نمیتونم طرح بزنم. دوما من بعد از دانشگاه نمیتونم هیچکاری بکنم کار دارم. سوما من پامو تو خونه هیچ بنی بشری نمیذارم. تو که جای خود داری...
_ بقول خودت اولا میتونی درست کنی خوبم میتونی. دوما هر کاری داری باید بذاری کنار، ۱۰ روز بیشتر وقت نداریم. سوما چرا نمیای؟ مگه میخوام بخورمت؟
_خیله خب باشه.. طرحو دو روزه میزنم. ولی دومی و سومی رو واقعا نمیتونم.
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_55
جلوی یک پاساژ خیلی بزرگ نگه داشت باز همه مردم اون اطراف خیره شدن بع ما عصبی برگشتم سمت آرشام و گفتم:
_ میشه از فردا خواستیم بریم بیرون با ماشین مامانم بریم?!
با تعجب گفت:
_ چرا?!
_ خوشم نمیاد هرجا می ریم به خاطر ماشین زل می زنن بهمون...
چشم هاش گرد شد دیدم همین طوری داره نگاهم می کنه چشمم و توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_ ها?! چیه? نگاه می کنی?!
_ آوین تو چه موجود کاری هستی..
_ چرا مثلا?!
_ همه دختر هایی که من دیدم 90% رضایتشان به خاطر این بود که بتونن یک بار با ماشین من برن بیرون و پز بدن بعد تو می گی خوشم نمیاد??
_ اولا من مثل اونها ندید بدید نیستم دوما خوشم نمیاد تا توی معده مون پ بررسی می کنن..دکمه رو زدم و سریع تر ازش پیاده شدم بعضی با چشم های تنگی و بقیه با چشم های گشاد نگاهم می کردن سرم و انداختم پایین و عصبی با پاهام ضرب گرفتم حالا معلوم نیست چرا نمیاد شیشه های ماشین هم دودیه معلوم نیست داره چه غلطی می کنه...
@caferoooman
ادامه داره...😴💍👀
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_55
فقط خوشم میومد؟ آره فقط خوشم میومد هرچی بیشتر میخواستم ازش فاصله بگیرم بیشتر بهش نزدیک میشدم پس باید بی خیال میشدم چه میخواستم چه نمیخواستم نمیدونستم سرنوشت چی برام خواب دیده پس نباید خودمو اذیت میکردم ...
در عمارت باز شد و سیاوش اومد بیرونو گفت:
_ نمیاید تو پناه؟ مراسم داره شروع میشه
به ساعتم نگاه کردم ۸ و نیم بود کی گذشته بود سری تکون دادمو دنبالش رفتم داخل تا ردیف جلوی صندلی هایی که جلوی سن چیده شده بود همراهیم کرد و بعدم رفت بین آنیلو هامون نشستم چند نفری مردی که ردیفای جلو نشسته بودن به احترام بلند شدن سری براشون تکون دادم
آنا رفت روی صحنه و شروع کرد مجری بود انگلیسی و خیلی خوشگل صحبت میکرد از آنیل دعوت کرد برای صحبت افتتاحیه بلند شد ماهم بلند شدیم براش دست زدیم رفت روی سن نمیشد به راحتی ازش چشم برداشت خوشتیپ بود و با جذبه صحبت کوتاهی کرد و خوشآمد گفت انگلیسی صحبت میکرد روون و بدون تپق صداش تو مغزم اکو میشد یه صدای بم و خاص اصلا نفهمیدم کی تشکر کرد و اومد سرجاش نشست سرمو تکون دادمو سعی کردم حواسمو بدم به مراسم آنا دوباره رفت بالا و مراسم مزایده به طور رسمی شروع شد دخترا که از قبل آماده شده بودن به ترتیب میومدن روی سن و برای قیمت هر کدومشون قیمت های مزایده شون از طرف کسایی که تو سالن بودن بالا میومد
دوباره حالت تهوع گرفته بودم سرم گیج میرفت و گلوم از مایع تلخی که از معدم بالا میومد میسوخت چجوری به خودشون اجازه میدادن روی یه آدم اینطوری قیمت بذارن اولین بار بود چنین صحنه هایی رو میدیدم و حس میکردم قلبم هرآن ممکن بود پاره بشه هوای سالن برام سنگین شده بود حس کردم دستام گرم شد به دستای مردونه ای که انگشتامو تو خودشون قفل کرده بودن نگاه کردم و بلافاصله صدای زنگ داری که در گوشم گفت:
_ آروم باش تموم میشه
_ چرا برات مهمه
نمیدونم چرا با اون لحن عصبانی اینو ازش پرسیدم فقط برام مهم بود
_وقتی خودم برای اولین بار این صحنه هارو میدیدم هیچکس نبود که آرومم کنه تو نباید مثل من باشی ...
پس هرکس دیگه هم جای من بود همین کارو براش میکرد نفس عمیقی کشیدمو ممنون زیر لبی گفتم دستامو محکم تر گرفت...
نویسنده:یاس
ادامه داره...