#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_56
از لحن نرمم تعجب کرد. خودشم کمی نرم شد و گفت: خونه رو بیخیال میریم تو یه پارک درست میکنیم. ولی بعد از دانشگاه رو حتما باید بریم چون وقت زیادی نداریم.
_میگم من نمیتونم
_خب چرا؟
_ من راستش تا ۶ سرکارم.
_کار؟!!
_بله کار. خیلی چیز عجیبیه؟
معلوم بود خیلی تعجب کرده ولی خودشو جمع کرد و گفت: نه.. نه چیز عجیبی نیست. خیله خب پس آدرس محل کارت رو بده.
_چرا؟
_ساعت ۶ میام اونجا دنبالت.
_نه نه نمیخوام تورو اونجا ببینن
_نگران نباش کاری نمیکنم برات بد بشه.. چند تا کوچه بالاتر پارک میکنم
آدرسو بهش دادم. شمارمو هم دادم و اونم گفت زدم تو گوشیم. اسمشو سیو کردم "دردسر" و از تو اتاق اومدم بیرون.
دیگه ساعت نزدیک ۱۲ بود. کلاسی هم نداشتم. راه افتادم سمت کافه.
فقط امیدوارم خدا این ۱۰ روزو بخیر بگذرونه.. دیگه به شخصه دعایی ندارم....
_آوا... آوا توروخدا نخوابیا الان این میاد..
_سمانه ولم کن چشمام داره کور میشه . میاد که بیاد.. خود خرش گفت طرح به این مهمی رو تو دو روز بزنم. جون مبینا ۲۵ ساعته که نخوابیدم.
_ولی به جان خودم طرحتو بفروشی خداتومن ازت میخرن.. خیلی خوب شده!
_شمام اگه یکم درس میخوندین و هی نمیرفتین دنبال نامزد بازی الان یه طرح خوب میزدید، نه اینکه برید برج میلادو کپی کنین...
خواستم سرمو بذارم رو میز بکپم که در باز شد و اومد داخل. دوست داشتم بپرم سرش تا میخوره بزنمش و موهای خوشگلشو از جا بکنم
_موهای خوشگلش؟!!
_وجدان جان! عزیزم! بیشعور! خر! من با خودش مشکل دارم با قیافهش که مشکلی ندارم.. خب خوشگله دیگه..
_اوکی قانع شدم بای
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_56
لابد داره زیپ شلوارش و درست می کنه یا شایدم داره دماغش و تمیز می کنه یا شایدم دست تو گوشش کرده داره می چرخونه..والا مگه پسر ها وقتی تنهان به جز این کارها کار دیگه ای هم می کنن..بلاخره پیاده شد یا خدا این کی تی شرتش و عوض کرد?? تی شرت مشکیش جاش و به یک تی شرت آدیداس سفید داده بود..اومد سمتم دستم و گرفت و همونطور که دنبال خودش می کشید گفت:
_ آرنجم خونی بود پایین تی شرتم خونی شده بود..
می خواستم بپرسم این وسط تی شرت اضافه از کجا آورده?? که بیخیال شدم و نپرسیدم به من چه ?! مگه من فوضولم??مگه من مفتشم?!
_ حالا تی شرت اضافه از کجا آوردی??
(😐)
خدا شاهده شما هم شاهدید که کنترل کردن فوضولی خیلی کار سختیه..شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت:
_ همیشه یکی تو ماشین دارم..
آهانی گفتم و دنبالش رفتم..رفتیم طبقه دوم پاساژ کامل طلا فروشی بود..رفتیم توی یکی از بزرگترینش..یک پیر مرد و یک پسر نوجوون بودن سلام علیک کردیم آرشام خواست بروز ترین مدل های حلقه شون و بیارن..نزدیک 4 تا پک کامل گذاشت روی میز همشون خیلی خوشگل بودن چشمم خورد به یکی شون از همه بهتر بود یک رینگ ساده طلا سفید که زنونه اش دو ردیف نگین روش داشت و مردونه اش ساده ساده..نه خیلی پهن بود نه خیلی نازک. .
@caferoooman
ادامه داره😹💦
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_56
_ انگار رابطه تون خیلی داره فراتر از حد انتظار میره
با اخم برگشتم سمت هامون که این جمله رو درگوشم گفته بود با عصبانیت گفتم:
_ داره وظیفه ای که به تو محول شده رو انجام میده بی عرضگی خودتو گردن بقیه ننداز
مراسم تموم شد دستمو از دست آنیل کشیدم بیرونو از جام بلند شدمو به زور خودمو از بین جمعیتی که انگار بدجور از خریداشون راضی بودن کشیدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه همه خدمه تو تکاپو بودن برای چیدن میز شام یه یه لیوان آب روی میز بود معلوم بود دست نخوره است لیوانو گرفتمو آبو یه سر کشیدم بالا تا ته گلوم سوخت این چه کوفتی بود وای ودکا... بدنم گر گرفته بود اولین بار بود همچین چیزی میخوردم و نمی دونستم ممکن ریکشن بدنم بهش چجوری باشه امشب با اختلاف بدترین شب کل زندگیم بود با عجله از آشپزخونه رفتم بیرون چشمم خورد به هامون با دو سه تا از مهمونای خانوم گرم گرفته بود و مشغول کشیدن غذا برای خودش بود اگه بهش میگفتم رسوام میکرد با چشم دنبال آنیل گشتم روی مبل نشسته بود و به مهمونا نگاه میکرد رفتم سمتش با دیدنم از جاش بلند شد با لبخندی که سعی میکردم مصنوعی بودنشو قایم کنم گفتم:
_ من میرم تو اتاقم ممنون بابت دلگرمی های امشب شب بخیر ...
خواستم برم تو اتاقم که با صداش ایستادم:
_ صبر کن ببینم...
جرئت برگشتن نداشتم اگه میفهمید برای مشروب خوردن استرس دارم خیلی مسخره میشد
_ پناه ببینمت
برگشتم سمتش سرم پایین بود دیدم هیچی نمیگه سرمو آوردم بالا با اخم گفت:
_ مشروب خوردی؟ چرا چشات اینقدر قرمز شده
_ آره مشروب خوردم چیز عجیبیه مگه؟
مست شده بودم؟ نه بابا فقط میخواستم مسخره ام نکنه احساس گناه میکردم مثل بچه ای که مچشو وقتی کار خیلی بدی کردن باشه بگیرن
_اولین بارت بود که این شکلی شدی؟
_ به تو چه اصن من هرچی دلم بخواد میخورم
_ خیلی خب ولی اگه نیم ساعت دیگه حالت بهم خورد برو یقه یکیو بگیر خوبت کنه
دستام مشت شد راس میگفت من هیچکس و اینجا نداشتم هامون هم که به اندازه نخدی براش ارزش نداشت هیچکس به جز آنیل اینجا به فکر من نبود
_ فک کردم آبه خوردم فهمیدم ودکا بوده
با لبخند اومد نزدیک تر و گفت:
_ چرا اینقدر لجبازی میکنی پس ؟بیا بریم
باهاش رفتم سودا رو پیدا کرد این چه لباسی بود این دختره پوشیده بود نمیپوشید سنگین تر بود با اخم گفت:
_ پناهو ببر اتاقش یه فنجون قهوه هم بهش بده حالش خوب نیست...
نویسنده: یاس
ادامه داره....