eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتم نقشه رو بگیرم و تا جایی که میخوره بکوبونم تو کله‌ش... بخاطر دستور آقا ۲۵ ساعته که نخوابیدم بعد پررو برمیگرده فقط میگه خوب شده.. ولی بیخیال شدم و چیزی نگفتم.. شعورش در همین حده دیگه کاریش نمیشه کرد.. حدود یک ساعت و نیم بود که داشتیم کار میکردیم. دیگه رسما چشمام داشت دود میزد. کل خط‌هارو کج و راست میکشیدم.. _هوووی!! با اخم نگاش کردم و گفتم: هوی تو کلات. چه وضع صدا زدنه؟ _ببخشید که دوساعته دارم صدات میزنم کلا تو هپروتی. ببینم ساقی‌ت کیه؟ جنسش خیلی بهت ساخته. _تو ۳۲ ساعت نخواب بعد بهت میگم چه حالی میشی _ ۳۲ ساعته نخوابیدی؟!! _نخیر. داشتم اوامر شما رو اجرا میکردم. _خیله خب برای امشب بسه. کمک کن وسایلو جمع کنیم. بعد برسونمت. _نمیخواد خودم میرم _لازم نکرده. تو این مدت خودم میرسونمت. پاشو.. اصلا حال مخالفت نداشتم. با اینکه اوایل اسفند بود ولی خدایی هوا خیلی سرد بود. البته موقع کار خیلی حس نمیشد. وسایلا رو گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم سمت خونه‌ی من.. دیگه جونم داشت در میرفت تا خودمو نگه دارم که چشمام بسته نشه. بالاخره رسیدیم. با چشمای خمار بهش نگاه کردم و گفتم: مرسی _کاری نکردم. فردا ساعت ۶ بیا تو همون کوچه. _ باشه. خدافظ پیاده شدم و به زور خودمو کشیدم تو خونه و درو بستم. لباسامو کندم. حتی نمیتونستم فکر کنم که فردا باید برم دانشگاه. پس بیخیال شدم. ساعتو برای بعد از ظهر تنظیم کردم و خودمو ولو کردم روی تخت. سرم که به بالشت رسید دیگه هیچی نفهمیدم... **** دستامو به هم کوبیدم و با ذوق به اثر هنریمون نگاه کردم. فوق العاده تر از اون چیزی شده بود که فکر میکردم.... نویسنده: یاس🌱
چقدر آخه این پسر بی شعور بود?! آخه بی شعوری تا کجاااااا?!😐..این بود آرمان های امام?! پس چی توی این فیلم ها و رمان ها زررررر می زنن تا دختره گشنش میشه پسره می برتش رستوران?! من بد بخت دارم سگ ضعف می زنم این سیب زمینی عین خیالش نیست..ایییی خدا همه رو پری دریایی می گیره ما رو برق ولت بالای فانوس دریایی.. رسیدیم خونه پیاده شدم لامصب در ماشینش هم آدمیزادی نیست محکم بکوبمش حرصم خالی بشه..رفتم توی خونه سلام سرسری کردم و دویدم توی آشپز خونه..در یخچال و باز کردم و یک کیک صبحانه برداشتم و تند تند خوردم😋 آخیش بهتر شد از گرسنگی سر گیجه گفته بود..رفتم توی سالن همه با دیدنم زدن زیر خنده منم نیشم و باز کردم در باز شد و آرشام آومد داخل..سلام کرد و با ببخشید کوتاهی رفت توی اتاقش..منم رفتم توی اتاقم..واقعا چطوری می خوام با این موجود دو پای ناطق خر ازدواج کنم?? خدایا خودت کمکم کن..یک لباس راحتی پوشیدم گوشیم و چک کردم و رفتم پایین ..تا آخر شب چقدر الکی قربون صدقه هم رفتیم ..الهی حناق بشه اون میوه هایی که پوست کندم و ریختم توی اون خندق بلاش..ساعت 12 شب بود که دیگه رفتیم توی اتاق هامون و بع.3 نکشیده خوابم برد... @caferoooman ادامه داره...😢😞
با سردرد خیلی شدیدی بیدار شدم چشمام می‌سوخت کجا بودم؟ چشمم که به لباسام افتاد همه چی یادم اومد توی تخت خودم بودم از جام بلند شدم سرم تیر کشید ای بمیری پناه که فرق مشروب و آبو تشخیص نمیدی از دیشب فقط صحبت های آنیلو سودا رو یادم بود که بهش گفت ببرتم تو اتاقم رفتم بیرون بارون می‌بارید رفتم زیر بارون دیگه هیچی یادم نبود کی آورده بودم تو اتاقم؟ حتما کار آنیل بود خیلی پیشش ضایع شده بودم نکنه آبروم پیش همه رفته باشه باید ازش می پرسیدم دیشب چی شد رفتم حمام یه دوش گرفتمو اومدم بیرون لباسامو با یه لباس راحت عوض ساعت نزدیکای 12 بود خیلی گرسنم بود از اتاق رفتم بیرون جلوی اتاق آنیل ایستادم چند تقه ای به در زدم هیچکس جواب نداد حتما بیرون بود رفتم پایین مستقیم رفتم آشپزخونه شلوغ بود داشتن دیشب رو جمعو جور میکردن همه سلام کردن شایانو آنا داشتن صبحانه میخوردن پیششون نشستمو گفتم: _ شما آنیلو ندیدید؟ بهم نگاهی کردنو با خنده گفتن: _ از دیشب که تورو برد بالا کسی ندیدتش _ عجیبه خدمتکارا هم؟ _ نه هیچکس ندیده نه تو عمارت نه اینکه بخواد بره بیرون سری تکون دادمو مشغول صبحانه ام شدم ولی فکرم پیش آنیل بود بعید بود بخوابه تا الان اگرم خواب بود باید با دری که من زدم بیدار می‌شد صبحانه رو خوردم و دوباره رفتم بالا نزدیک در اتاقش که شدم یه صدایی اومد یه صدای تق مانند در زدم باز جواب نداد محکم تر زدم ولی هیچکس درو باز نمی‌کرد دلم شور میزد حس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته یاد کلیدای یدکی که بهمون داده بودن افتادم روز اول به منو آنیل کلید یدک همه اتاق هارو داده بودن که اگر کسی خواست کاری بکنه کلید اتاقش دست ما باشه دویدم توی اتاقم و در یکی از کشوهای میز آرایش که توش کلید ها بودنو باز کردم ۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳... پیداش کردم با خوشحالی برش داشتم و دویدم بیرون شک داشتم کار درستی یا نه ولی دلم بدجور شور افتاده بود کسی توی راهرو نبود چشمامو بستمو سریع کلید انداختمو رفتم داخل و درو پشت سرم بستمو تکیه دادم بهش نویسنده:یاس ادامه داره....