| تَبَتُّـل |
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق #قسمت_58 دوست داشتم نقشه رو بگیرم و تا جایی که میخوره بکوبونم تو کلهش..
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_59
دستامو به هم کوبیدم و با ذوق به اثر هنریمون نگاه کردم. فوق العاده تر از اون چیزی شده بود که فکر میکردم.
_ وای خداجون عالی شده!
_خیله خب حالا خیلی هم نمیخواد ذوق کنی...
_لب و لوچهم آویزون شد. بی ذوقی نثارش کردم که باعث شد لبخند بزنه..
_خیله خب تو برو سر کلاست. این همینجا باشه. منم بعد کلاس میام می برم تحویل میدمش...
سری تکون دادم و از اتاق استادها بیرون اومدم و رفتم سر کلاس. ولی هیچی نفهمیدم، همهی فکرم پیش ماکت بود.. تا کلاس تموم شد بدون توجه به سمانه و مبینا که صدام میکردن به سمت اتاق استادها رفتم داشتم می دویدم که محکم با چیزی برخورد کردم. سرمو بالا آوردم، بنیامین بود. قیافهش فوق العاده عصبانی بود. لبخندی زدم و گفتم: تحویل دادی؟
با اخم دستم رو گرفت و کشیدم توی اتاق. درو بست و من رو پشت صندلی نشوند. با تعجب به کاراش نگاه میکردم. لپ تاپی جلوم گذاشت و روشنش کرد و یه هارد بهش وصل کرد. فیلمای دوربین مدار بسته بود. روی یکی از فیلمها پلی کرد؛ من و خودش بودیم. من از اتاق رفتم بیرون اون هم ماکتو گذاشت روی میز و و از اتاق رفت بیرون. بعد از ۵ دقیقه در اتاق باز شد. دکمهای رو زد و فیلم رو آروم کرد. یک پسر جوون با نقاب اومد داخل ماکت و برداشت و گذاشت روی سرامیک های کف اتاق. فندک رو روشن کرد و گرفت زیر ماکت. یک کاغذ از جیبش در آورد و چیزی روش نوشت و گذاشت روی میز و بعد از اینکه ماکت کاملاً جزغاله شد از اتاق رفت بیرون. یک دفعه در لپ تاپ بسته شد.
_بازش کن
_آوا تموم شد
_آقا بنیامین بازش کـــــن!!
خودمم نفهمیدم چرا اسمشو صدا زدم. ولی با دادی که زدم سریع در لپتاپ رو باز کرد...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_59
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم ساعت 9 بود دانشگاه نداشتم باید برای خرید لباس عروس می رفتیم ساعت 9:30 قرار بود بریم بلندشدم آبی به دست و صورتم زدم هوا خیلی گرم شده بود یک مانتو نخی چهارخونه قرمز_ مشکی تا بالای زانوم پوشیدم آستین هاشم تا آرنج تا زدم و با دکمه ای که داشت بستم..یک شلوار جذب مشکی با شال نخی مشکی پوشیدم موهام و فرق کج ریختم تو صورتم یک خط چشم کلفت مشکی کشیدم رژ پررنگ قرمزی هم روی لب هام کشیدم به به..یک کالج مشکی با کیف مربع مشکی برداشتم و رفتم پایین..هیچ کس خونه نبود احتمالا همه رفتن دنبال کارهای پس فردا..باورم نمی شد 2 روز دیگه عروسیم بود و کمتر از 2 هفته دیگه باید از خانواده ام جدا می شدم..رفتم توی آشپز خونه آرشام نشسته بود و مشغول صبحانه خوردن بود سلام زیر لبی دادم و روبه روش نشستم..جوابم و نداد پسره عوضی خر🐴..😑..مشغول لقمه گرفتم بودم که سنگینی نگاهش و احساس کردم سرم و آوردم بالا شکه شدم..ابروهاش به شدت توی هم گره خورده بود و صورتش سرخ بود و نفس های عصبی می کشید..لقمة ای که توی دستش بود و پرت کرد روی میز و ببند شد و با قدم های بلند از آشپز خونه زد بیرون..با چشم های گرد به مسیر رفته اش نگاه کردم این چرا این طوری کرد?! اینم یک چیزیش میشه ها بی خیال صبحانه ام و خوردم و بلند شدم و میز و جمع کردم...
@caferoooman
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_59
جرئت اینکه چشمامو باز کنم نداشتم خاک بر سرم با چه اجازه ای اومدم تو اتاق پسر مردم وای اگه لخت باشه چی وای اگه.... خواستم برگردم یواش لای یکی از چشمامو باز کردم چشمم مستقیم افتاد به تختش بهم ریخته بود ولی کسی روش نبود آروم چشمامو باز کردم هیچکس توی اتاق نبود دیدی دیدی الکی دلت شور میزد حالا بیا جمعش کن که چرا اومدی تو اتاقش خواستم برم بیرون که چشمم خورد به در حموم از چیزی که دیدم نزدیک بود سکته کنم جلوی در حموم افتاده بود موهاش بهم ریخته و کلی لباس پوشیده بود رنگش مثل گچ شده بود با وحشت رفتم سمتش بیهوش بود دونه های عرق از روی پیشونیش میچکید پایین دستمو روی پیشونیش گذاشتم خیلی داغ بود دستام داشت میلرزید نمیدونستم باید چیکار کنم همونجا روی زمین به زور صاف خوابودمش چقدر سنگین بود خدایا اصلا نمیشد تکونش داد لباساشو همه رو درآوردم تا یه تیشرت تنش موند حتما لرز کرده بود چرا اینطوری شده بود
بارون..
وای نکنه به خاطر من احمق دیشب زیر بارون مونده باشه سریع یکی از لباساشو برداشتمو توی روشویی دستشویی خیسش کردمو گذاشتم روی پیشونیش رفتم توی حموم چه پسر تمیزی بود ۶ تا مدل شامپو تو حمومش بود یکی محکم زدم توی پیشونیمو با حرص گفتم الان وقت این حرفاش آخه... سریع یه کاسه بزرگ که تو حموم بود و برداشتم توشو پر آب سرد کردمو بردم بیرون پاهاشو بلند کردمو گذاشتم توی آب کنارش نشستم موهاش توی صورتش پخش شده بود آروم زدم کنار باز دلم داشت میلرزید اینقدر داشتم با سرعت بهش نزدیک میشدم که قدرت فکر کردن و تصمیم گیری راجب هیچ مسئله ای رو در موردش نداشتم فقط میدونستم برای اولین بار حالم کنار یکی خیلی خوبه...
تبش داشت میومد پایین بدنش میلرزید سریع آب و برداشتمو به جاش یه پتو روش گذاشتم آروم شد
نویسنده:یاس
ادامه داره...