eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
چقد تو فکرم کشتمت ولی باز تو قلبم نفس کشیدی!
از مکان های مورد علاقه ۱
سنگینی نگاه خیلیا رو روی خودم حس می کردم برق هارو کم کرده بودن و یک آهنگ شاد گذاشته بودن و همه ریخته بودن وسط... سرم داشت می ترکید از درد صدای زیاد آهنگ هم حالم و داشت بد تر می کرد هنوز سنگینی نگاهش و حس می کردم ولی نگاهش نمی کردم نمی خواستم بشکنم.. کاناپه بالا و پایین رفت دعا می کردم آرشام نباشه تا الان دلم می رفت برای یک بار فقط دیدنش اما الان نمی خواستم ببینمش... تمام بلاهایی که سر خودم و دلم اومده بود داشت جلوی چشمم زنده می شد... _ خوبی؟! با شنیدن صدای نیوان نفس عمیقی کشیدم و با لبخند برگشتم سمتش و گفتم: _ نه... از لحن صاف و صادقم آروم خندید... و گفت: _ خیلی دوسش داری نه؟! _ اره... نه... نمی دونم.. لبخند تلخی زد و گفت : _ می دونی داری با خودت می جنگی.. _ نمی خوام راجبش حرف بزنم نیوان.. _ چطوره بریم تو کار تلافی.. با تعجب بهش نگاه کردم خندید و گفت: _ شاید براش بد نباشه یکم حرص بخوره... از جاش بلند شد و دستش و به سمتم دراز کرد به اون قسمتی که ازش نگاه سنگین میومد نگاه کردم آرشام پیش سامیار نشسته بود و جفتشون بهم خیره شده بودن سامی با نگرانی و اون با حرص... نمی دونستم کارم درسته یا نه نمی دونستم با این کارم دارم به احساس نیوان لطمه می زدم یا نه... حتی رفتار مهربون الان نیوان و درک نمی کردم ولی الان فقط دور شدن از فکر هایی که داشت مغزم و می خورد مهم بود.... دستم و گذاشتم توی دست نیوان و باهم رفتیم وسط.. با دیدنمون همه رفتن کنار... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
نیوان به رهبر ارکستر یک علامت داد و یک آهنگ آروم پخش شد دستم و گذاشتم روی شونه اش و آروم باهاش همراهی کردم : می گویند / می روی با آخرین باران زبانم لال / می گویند / از دلم دل می کنی آسام زبانم لال / من گاهی / با خودم در خلوتم آهسته می گویم / مبادا راست باشد حرف این و آن زبانم لال / می ترسم از این راه / از درد بی درمون / تو میروی یک روز با آخرین باران / در خواب خود دیدم / لین لحظه را صد بار / رفتی و باران زد در آخرین دیدار / اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم / به دور از گریه ها و چشم این و آن خلاصم کن / پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت / مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن / دستم و بلند کرد و چرخوندم چشمم خورد به آرشام چشم هاش قرمز بود و تمام صورتش نبض می زد و رگ های پیشونیش و گردنش بد جور زده بود بیرون... دیگه برای چی داشت غیرتی می شد نیوان آروم پیشونیم و بوسید پشتم به آرشام بود اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم: _ نیوان.... _ هیییس هیچی نگو آوین چهارسال فکر می کردم به خاطر ازدواج قبلیت می ترسی دوباره ازدواج کنی اما نمی دونستم تو اصلا ازش طلاق نگرفتی.. الان برگشته توام دوسش داری بگذار حداقل از این به بعد مثل برادر کنارت باشم و بهت کمک کنم بهش برسی تا شاید حد اقل از عذاب وجدانم که 4 سال یک زن شوهر دار و دوست داشتم کم بشه... چشم هام پر اشک شده بود این همه خوبی و نمی فهمیدم با لبخند گفت: _ گریه کنی همین جا جرش می دم... می دونم چیکار کرده ولی همه چیز اونجوری که تو فکر می کنی نیست.. _ نیوان..من.. اون زن داره. _ زنش فقط تویی گفتم که همه چی اونجوری که تو فکر می کنی نیست عشق آرشام به تو ستودنی من حتی اگر خودم و بکشم انگشت کوچیکه عشق پاک اون به تو نمی شم فقط بدون این قضیه رو حدود 3 ماهه می دونم با خودم کنار اومدم از الان به بعد فقط داداشت... سرم و بغل کردم و روی موهام و بوسید چقدر خوب بود... نمی تونستم حرف هایی که راجب عشق آرشام و زد تحلیل کنم مغزم کامل هنگ بود..با خنده زیر گوشم گفت: _ آهنگ تموم شد جیم بشیم بیرون که قطعا همین وسط تیکه پارم می کنه... آروم خندیدم... نفسم رفته دلم تاب ندارد عشق / آسمان که نور مهتاب ندارد بی عشق / جان من جان تو / جان چشمان تو / من بریدم به خدا / در غم پنهان تو / من خرابم بی عشق / در عذابم بی عشق / من اسیری شده ام عاشق زندان تو / می ترسم از این راه از درد بی درمون / تو میروی یک روز با آخرین باران / در خواب خود دیدم / این لحظه را صد بار / رفتی و باران زد در آخرین دیدار / اگر رفتی و ماندم در دل طوفان خلاصم / به دور از چشم این و آن خلاصم کن / پس از تو زندگی جایی برای من نخواهد داشت / مرا با خاطرات آخرین باران خلاصم کن/.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
آهنگ تموم شد پیشونیم و بوسید صدای دست و جیغ همه بلند شد الان روم سمت آرشام و سامی بود با لبخند به نیوان نگاه کردم و گفتم : _ خیلی خوبی نیوان... چشمکی زد و با لبخند گفت: _ شک داشتی مگه؟! آروم خندیدم نگاه های اذیت کننده زیادی روم بود نگاه کسایی که می دونستن آرشام کیه اذیت کننده بود و شبیه یک خیانتکار بهم نگاه می کردن شایدم من اینطوری حس حی کردم ولی هیچ کس نمی دونست آرشام چیکار کرده هیچ کس نمی دونست نگاه بقیه هم با محبت بود و شاید با حرص.. نیوان دستم و گرفت و از پیست رفتیم بیرون برای بیرون رفتن از خونه باید از کنار سامی و آرشام رد می شدیم بدون اینکه بهشون نگاه کنم داشتم با نیوان می رفتم بیرون که یکی بازوم و گرفت سرم و برگردوندم سامی بود.. دلخوریم از دستش بی اندازه بود.. می دونست آرشام با زندگیم چیکار کرده می دونست من چه بلاهایی کشیدم اما همین که آرشام برگشت شده بود طرفدار اون و دعوتش کرده بود خونش.. اخم هام و کشیدم و توی هم و گفتم: _ چیه؟! با اخم گفت: _ چیکار داری می کنی... اخم هام و شدید تر کردم و گفتم: _ کارای من به تو هیچ ربطی نداره می فهمی؟! کارای من به هیچ کس ربط نداره بگذار منم یکم بد باشم درست مثل تو درست مثل همه که با وجود دیدن همه بلاهایی که سرم اومد اون الان اینجاست تو خونه تو... بس کن سامی دیگه ادای یک آدم مهربون و برای من در نیار.... بازوم و محکم از دستش کشیدم بیرون و با نیوان از خونه زدیم بیرون می دونستم آرشام کنارش ایستاده و حرف هام و می شنوه.. اما بگذار بفهمه بلاخره که نمی تونم عذاب هایی که کشیدم و از همه پنهان کنم اصلا بگذار بفهمه چه بلاهایی سرم اومد.. رفتیم توی حیاط یک گوشه حیاط که دید زیادی بهش نبود یک ردیف بید مجنون بود و زیرش هم سکو بود نشستیم .. @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
یک دفعه قلبم تیر کشید اینقدر عمیق بود که خم شدم دستم و گذاشتم روش و گفتم: _ آخ... بد جور تیر می کشید و درد می کرد نیوان با نگرانی گفت: _ خوبی آوین؟! خوب نبودم... داغون بودم بغض داشت خفه ام می کرد یک قطره اشک از چشمم افتاد جلوی پام و پشت سرش قطره های بعدی.. بلاخره این بغض لعنتی شکست... 4 سال توی گلوم مونده بود و ریشه کرده بود اما بلاخره شکست... صدای هق هقم بلند شده بود... نیوان بلندم کرد و سرم و توی بغلش گرفت و آروم موهام و نوازش می کرد بلند گریه می کردم به اندازه تمام این 4 سال.. به اندازه تمام وقت هایی که باید گریه می کردم ک ریختم توی دلم.. _ چرا برگشته نیوان.. چرا... چرا وقتی که داشتم فراموشش می کردم داشتم به نبودنش عادت می کردم.. 4 سال تمام کارم شده بود شب تا صبح خیره شدن به پروفایلش الان چرا اومده؟! اومده بازم عذابم بده.. اومده باز بهم یادآوری کنه چه بلایی سرم آورد؟! دوسش دارم نیوان هنوزم دوسش دارم اومده این و بهم یادآوری کنه و باز لهم کنه و بره؟! حالم اصلا خوب نبود تمام بدنم می لرزید دست و پاهام یخ کرده بود... نیوان با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت: _ آوین تو رو خدا آروم باش رنگت شده مث میت تورو خدا آروم باش.. گریه ام بند اومده بود و فقط هق هق می کردم خیره شدم به زمین تمام صحنه ها مثل یک فیلم داشت توی ذهنم مرور می شد صدای خنده هاش با دلسا توی سرم می چرخید بریده بریده گفتم: _ من خودم و کشتم.. یک بار به خاطر رفتنش خودم و کشتم به خدا اگه نره دوباره این کارو می کنم این کار... چشم هام سیاهی رفت و داشتم می افتادم زمین که نیوان گرفتم همه بدنم می لرزید و دندون هام بهم می خورد تمام خونه دور سرم می چرخید دیگه چیزی نمی دیدم فقط صدای داد دو نفر و شنیدم که داشتن می گفتن : _ کثافت آشغال به خاطر تو خودکشی کرده بود... _ به تو چه تو کی هستی اصلا _ دست بهش بزنی خودم می کشمت.. _ زنمه عوضی زنمه می فهمی بکش کنار.. روی دست یکی بلند شدم یک عطر آشنا پیچید توی دماغم چقدر دلتنگ همین عطر بودم اما الان حالم داشت بهم می خورد اون الان زن داشت من و مثل یک آشغال از زندگیش پرت کرد من و..... دیگه هیچی نفهمیدم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...
با صدای داد و بی دادی که میومد چشم هام و باز کردم تو بیمارستان بودم و به دستم سرم وصل بود صدا ها رو تشخیص می دادم بردیا: مرتیکه آشغال آوین خودکشی کرده بود و تو هیچ کاری نکردی؟! آرشام: چیکار باید می کردم؟! خوبه همه چی و می دونی و داری اینجوری من و محکوم می کنی من هرکاری کردم برای خودش بود سامی: اون موقع حرفی از خودکشی نبود آرشام: خودم بعد از اینکه توی پارک ما رو دید دنبالش رفتم خودم نجاتش دادم اینقدر دوسش دارم که نمی گذاشتم بلایی سرش بیاد... نمی فهمیدم معنی حرف هاشون و آرشام من و نجات داده بود؟ سرم داشت منفجر می شد جر و بحث اونا هم تموم نمی شد حتی دیگه صدای داد پرستار ها که داشتن بیرونشون می کردن هم میومد.. سرم یک دفعه تیر کشید و جیغ بلندی کشیدم... در باز شد و همه شون ریختن داخل بردیا و سامی و نیوان و آرشام اومدن داخل نمی تونستم ببینمش نمی دونم چم شده بود با داد گفتم رو بهش گفتم : _برو بیرون.. دیدم نمیره گریه ام گرفته بود با گریه گفتم : _ لعنتی مگه با تو نیستم می گم گمشو بیرون نمی خوام ببینمت... دیدن حالم بده آرشام و بیرون کردن و خودشون اومدن سمتم بردیا نشست روی تخت کنارم و سرم و بغل کرد همه کسایی که توی اتاق بودن حال بد من و دیده بودن پس دلیلی نداشت جلوی خودم و بگیرم اینقدر تو بغل بردیا گریه کردم تا آروم شدم... از بغلش اومدم بیرون و تکیه دادم به بالشت اشک هام و با پشت دستم پاک کردم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره..
صدام و صاف کردم و گفتم: _ بسه دیگه بهش بگید برگرده همون جایی که بوده... اگرم نمی خواد بره بفهمم تو خونه هرکدومتونه دیگه باهاش کاری ندارم... سامی: آوین.. _ تو حرف نزن سامیار... بردیا: آوین جان حرف هاش و گوش کن آخه نظرت عوض میشه.. _ حرف هاش وگوش کنم آره؟! خوبه انگار از همه چی خبر دارید اره انگار دروغ من راجب طلاقمون تا ابد مخفی نمی مونه اگر منم بخوام آبروش و نبرم خودش نمی گذاره نه؟! اون موقعی که رفت سراغ عشق قدیمی اش و من و مثل یک آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون باید حرف می زد.. نه الان بعد از 4 سال... من از شماها تعجب می کنم یادمه یک زمانی از غیرت برام حرف می زدید اونوقت حالا که همه چی پ می دونید بهش جا دادید باهاش خوب شدید عالیه... برید بهش بگید بره.. هیچ کدوم هیچی نگفتن.. آنژوکت و از دستم کندم نیوان سریع گفت: _ چیکار داری می کنی.. بردیا و سامی با عصبانیت بهش نگاه کردن با اخم گفت: _ ها؟! بهش چشم غره رفتن خنده ام گرفته بود... آرشام که فکر کنم به خونش تشنه بود... تشنه بود؟! برای چی؟؟ برای چی گفت خودش نجاتم داده؟! مگه خبر داشت من دارم می رم پارک ببینمشون قضیه چی بود؟! چرا نیوان می گفت همه چی اونجوری که تو فکر می کنی نیست چرا بردیا می گفت به حرف هاش گوش بده نظرت عوض میشه؟؟ کفش هام و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون اونا هم دنبالم اومدن سامی بدو رفت حساب داری.. یکم ضعف داشتم اما سعی می کردم خوب راه برم... بیرون اتاق روی صندلی نشسته بود و خم شده و سرش و گرفته بود بین دست هاش تا در اتاق باز شد از جاش پرید خیره شده بود بهم دلم می خواست بشینم یک دل سیر نگاهش کنم اما نمی شد نگاهم و ازش گرفتم و رفتم سمت خروجی... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره..
صداش از پشت سرم میومد: _ آوین... آوین صبر کن.. صدام کرد بعد از 5 سال اسمم و از زبونش شنیدم اسمم قشنگ بود نه؟! خیلی قشنگ بود... بی توجه بهش داشتم می رفتم که بازوم و گرفت برگشتم سمتش چشمام و بستم و از لای دندون های بهم چسبیده گفتم: _ دست به من نزن... دستش آروم سر خورد و افتاد پایین چشمام و باز کردم نیوان و بردیا رفتن بیرون.. خیره شدم توی چشم هاش می لرزید چشم هاش.. با بغض و صدای لرزون گفتم: _دیدی؟! له شدنم و دیدی؟! عذابی که کشیدم و دیدی؟! مبارک باشه حالا برو.. برگرد همون جایی که اومدی نگذار دوباره بشکنم برو... اشکم ریخت روم و برگردوندم دستم و گذاشتم جلوی دهنم و با قدم های بلند از بیمارستان زدم بیرون..بردیا دوید سمتم زیر بغلم و گرفت و نشوندم توی ماشین خودش و به سامی و نیوان گفت : _ خودش میرسونتم خونه... نشست و ماشین و راه انداخت سرم و گذاشتم روی زانوم و زدم زیر گریه.. صدای هق هق و گریه ام تمام ماشین و پر کرده بود... بردیا هیچی نمی گفت سرم و بلند کردم و تکیه اش دادم به پشتی صندلی و خیره شدم به خیابون های خلوت که هیچ کس توش نبود بارون میومد... چرا هروقت آرشام بود بارون میومد... شیشه رو کشیدم پایین سرم و از پنجره بردم بیرون بارون با شدت توی صورتم می کوبید و با اشک هام قاطی شده بود... قلبم درد می کرد.. دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم چش بود قلب داغونم... اومدم داخل و تا خونه فقط آروم اشک ریختم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
جلوی در خونه نگه داشت به ساعت نگاه کردم 3 صبح بود.. آروم تشکر کردم و پیاده شدم صدام کرد خم شدم و از پنجره بهش نگاه کردم با لبخند گفت: _ به همه چی خوب فکر کن.. شب بخیر.. گازش و گرفت و رفت به مسیر رفته اش نگاه کردم به چی باید فکر می کردم؟! زنگ خونه رو زدم مانتو تنم بود کیفم و گوشیم نمی دونم کجا بود.. در باز شد رفتم داخل در و بستم بارون شدید بود و سر تا پام خیس شده بود... چشمم خورد به پنجره مامان و بابا داشتن نگاهم می کردن.. باز بغضم شکست با زانو افتادم زمین.. سرم و گرفتم سمت آسمون و ناله زدم به اندازه 4 سال صدام و باز کردم و جیغ زدم مامان دوید بیرون و بغلم کرد سرتاپام خیس بود توی بغلش گریه زدم و جیغ زدم اونم پا به پام گریه کرد با ناله گفتم: _ برا چی برگشته مامان برای چی اومده... نمی دونم چقدر توی حیاط بودم که مامان بلندم کرد و برد داخل بی جون به بابا نگاه کردم چشم هاش خیس بود با مامان رفتم توی اتاقم لباسام و عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت موهام و خشک کرد و آروم گفت: _ فقط استراحت کن خواست بره که دستش و گرفتم و گفتم: _ شما می دونستید اومده؟! آروم سرش و به نشونه مثبت تکون داد و گفت: _ چرا همون موقع راستش و به ما نگفتی؟! _ چجوری روش شده بیاد برای شما همه چی و تعریف کنه؟! _ آرشام هیچ کار بدی نکرده که بخواد خجالت بکشه... چشم هام گرد شد مامان داشت چی می گفت؟! چشم های گردم و که دید گفت: _ بگذار باهات حرف بزنه... خم شد و پیشونیم و بوسید و از اتاق رفت بیرون.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
خیره شدم به سقف یک قطره اشک از گوشه چشمم افتاد روی بالشت تازه داشتم می فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده اینقدر همه چی امشب اتفاقی و یک دفعه شد که اصلا وقت نکردم بهش فکر کنم چقدر جذاب تر و دوست داشتنی تر از قبل شده بود موهای سفید کنار شقیقه اش چقدر بهش میومد... موهاش چهار ساله سفید شده بود چرا... چرا همه بهش حق می دادن چی بود که من ازش خبر نداشتم... یاد چشم های اشکی اش توی بیمارستان افتادم چشم هاش گیرا بود.. اینقدر گیرا که می تونست هرکسی و عاشق خودش بکنه من عاشقش بودم.. هنوزم عاشقش بودم... دلم داشت براش پر می کشید چیکار باید می کردم باهاش؟! باید با نقشه دلم پیش می رفتم و همه چی و وا می دادم یا با حرف عقلم که می گفت پشت پا نزن به تموم بلاهایی که سرت اومد به تموم سختی هایی که کشیدی به کاری که باهات کرد... هیچ وقت توی زندگیم یاد نگرفتم طرف کدوم و بگیرم فقط باید می گذاشتم زمان همه چیز و حل کنه باید صبر می کردم ببینم سرنوشت باز چه خوابی برام دیده و قراره باز چه بازی سرم در بیاره... گوشیم پیشم نبود که به عادت پروفایلش و چک کنم.. اصلا نمی دونستم کجاست.. سرم سنگین بود و چشم هام خمار شده بود خیلی خسته بودم صورتم از آرایش ریخته ام کثیف شدع بود ولی جون نداشتم برم بشورم بی خیالش شدم چشمام و بستم و خیلی زود خوابم برد... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...