و شاید بزرگترین دلیل بیخوابیهای شبانه این است
که یک دنیا حرف داری
اما برای گفتناش
نه دلیلی داری نه گوش شنوایی!
#علی_سلطانی
#ذکر_لب: آهای غمی که مثل یه بختک
رو سینهی من شده ای آوار
از گلوی من دستاتو بردار
دستاتو بردار از گلوی من.
امروز حس کردم یکی از بهترین رفیق هامو از دست دادم و خب اینقدر سنگین بود که هیچی ولش کن نه این که دیگه نباشه ها هست
دیگه مثل قبل نیست و خب تقصیر خودم بود
خواستم بگم تو واسم هنوزم خواهری
و دوست دارم(:❤️
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_118
یک سری پله رو رفتیم بعد سوار آسانسور شدیم و باز کلی رفتیم بالا از آسانسور پیاده شدیم یک در شیشه ای جلومون بود ازش رفتیم داخل
وااای خدایا ..شکل ایوون بود و کلا شاید 10 تا صندلی توش بود کل جمعیت و.جایگاه ها و کل پیست زیر پامون بود قشنگ معلوم بود جایگاه ویژه است اول من نشستم کنارم ادلاین بعد ادموند بعد ادوارد در گوش ادلاین گفتم:
_چرا اینجا همه تحویلتون می گیرن?!
آروم خندید و گفت:
_ ادموند مدیر این پیستع.
با چشم های گرد کامل برگشتم سمتش و گفتم:
_واقعا?! یعنی پیست مال اونه?!
_ نه صاحب پیست یکی دیگست میگن خیلی آدم گند دماغیه من که ندیدمش ادموند مدیر اینجاست..
_ آها
ایول از این ادموند خوشم آومد..کلا من هرکس که به پیست و رانندگی ربط داشت و دوست داشتم..مسابقه شروع شد پیستش به شدت حرفه ای بود و راننده ها هم توی سطح بالایی بودن نزدیک نیم ساعت گذشته بود یکی از ماشین ها به جای اینکه دور بگیره دستی کشید و رفت گوشه..از جام پریدم و به فارسی دآد زدم:
_ بیشعور دستی نکش بیا اینور دور بگیره..ای خاااااک بر سرت کنن بی مخ احمق..اههه.
برگشتم بشینم که چشمم خورد به 3 گفت چشم متعجب وای خاک بر سرم اصلا حواسم به اون ها نبود جلوی موهام و که ریخته بود توی صورتم و کنار زدم پ بع انگلیسی گفتم:
_ چیزه..ام..هیجان زده شدم..
ادموند و ادلاین زدن زیر خنده ادوارد هم با لبخند. خیلی کم رنگی گفت:
_ راحت باش ما همه مون فارسی بلدیم..
با تعجب نگاهشون کرم تو سلام و علیک انگلیسی حرف زده بودن من فکر کردم فقط ادلاین بلده..خودمم خنده ام گرفته بود نشستم سر جام و تا آخر مسابقه آرامشم و حفظ کردم
مسابقه تموم شد از برج اومدیم پایین اما مسیری که اومده بودیم و نرفتیم رفتیم سمت انتهای پیست که کلی سوله بود نگهبان تا اینا رو دید در و باز کرد رفتیم داخل فکم افتاد پرررر از ماشین بود ادموند برگشت سمتم و گفت:
_ ادلاین بهمون گفت که رالی کار کردی یکی از ماشین هارو انتخاب کن می خوایم ازت تست بگیریم البته اگر خودت مایل باشی
دوست داشتم جیغ بکشم از خوشحالی با لبخند گفتم :
_ با کمال میل
نگاهی به ماشین ها انداختم
یه i8 هیبریدی صورتی بد جور چشمم و گرفت از اینا کلا توی ایران نبود یه بار برای مسابقات رفته بودیم ترکیه و دیده بودمش فوق العاده بود انتخابش کردم ادموند یه پسری و صدا زد و بهش گفت راس و ریسش کنه
@caferoooman
نویسنده:یاس
.ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_119
پسر آومد یکم با ماشین ور رفت و از سوله بردش بیرون ماهم دنبالش رفتیم پسره از توی ماشین لباس و کلاه و در آورد ادموند کلاه و بهم داد و لباس و خودش گرفت برگشتم سمتش و گفتم :
_ من خیلی وقتها رانندگی نکردم قلق این ماشین هم دستم نیست
_ اشکالی نداره برو تمرین کن هروقت آماده شدی بیا تست بگیریم ما همین دورو براییم سری تکون دادم و کلاه صورتی جیغش و روی سرم گذاشتم و نشستم توش چقدر دلتنگ این موقعیت بودم ماشین و روشن کردم و راه افتادم حدود 10 دور پیست و رفته بودم هوا دیگه کامل تاریک شده بود تمام پیچ های پیست و حفظ کرده بودم قلق ماشین هم تا حدودی دستم اومده بود ماشین و پارک کردم و پیاده شدم گوشیم و درآوردم و شماره ادلاین و گرفتم سریع برداشت:
_ جانم آوین؟؟
_ کجایید؟
_ با ماشین اکی شدی؟
_ اره آمادم
_ باشه عزیزم ما الان میایم..
به ماشین تکیه دادم و گوشیم و چک کردم ساعت9 بود بعد از 10 دقیقه اومدن ادموند گفت :
_ الان دیگه شب شده سخته بهتر بگذاریم برا فردا
_ من مشکلی ندارم
_ باشع صبر کن
از پله های نازکی که گوشه پیست بود رفت بالا یک ساعت شیشه ای بود کنارش کرنمتر بزرگی بود سوار ماشین شدم و همه چیز و تنظیم کردم سه تا چراغ جلوه روشن شد
قرمز
زرد
سبز
پام و روی گاز فشار دادم و با تمام سرعت شروع کردم خیلی به ماشین فشار نیاوردم طول پیست نزدیک 30 دقیقه بود سعی کردم به چیزای خوب زندگیم فکر کنم یک دفعه چهره آرشام آومد جلوی چشمم..آرشام چیز خوب زندگی من بود؟؟ چرا اون الان باید بیاد توی ذهنم لعنتی.. تمام صحنه های کتک آون شبش جلوی چشمم زنده شد ناخودآگاه فشار پام روی پدال گاز بیشتر شد سرعتم خیلی بیشتر از حد مجاز بود هرلحظه ممکن بود چت کنم ولی مهم نبود اشک هام راه خودشون و باز کردن کاش آرشام با منم مثل همه خوب بود کاش با منم مهربان بود کاش...
چرا دارم آرزو می کنم باهام خوب باشه؟؟ آرشام آدم خوبی بود با همه مهربان و خوش قلب بود با سرایه دار خونش مثل پدرش رفتار می کرد برای کیارش رفیق خوبی بود حس کردم سرعتم آومد پایین دوباره یاد کبودی های روی بدنم افتادم سرعتم رفت بالا حتی بالا تر از دفعه قبل..چرا زندگی من اینطور شد اصلا چطور شد،؟ قرار ما از اول طلاق بود آره باید ازش طلاق بگیرم اما اول باید بفهمم دلیل رفتارش با من چیه؟؟ فقط دلیلم همین بود؟؟ اره دیگه چیز دیگه ای نم تونست باشه..
به خودم اومدم خط پایان و رد کرده بودم چون حواسم نبود دستی و کشیدم و باعث شد ماشین 3 دور دور خودش بچرخه..و رد مشکی لاستیک ها روی آسفالت پیست بیفته..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_120
از ماشین پیاده شدم سریع کلاه و برداشتم دستی به صورتم کشیدم تا رد اشک هام پاک بشه انگشت هام و فروبردم توی موهام و کشیدم عقب تا از هم باز بشن..3 تایی اومدن سمتم قیافه هاشون عین منگلا شده بود وا چرا این شکلی شدن؟
ادلاین بغلم کرد و بدنم و چک کرد و با رنگ پریده و صورت ترسیده گفت:
_ سالمی؟ طوریت نشد؟؟
یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم:
_ من خوبم تو چرا اینقدر ترسیدی؟
ادموند با چشم های گرد گفت:
_ کرنومتر و نگاه کن
برگشتم عقب اما رسما سکته زدم زمان نرمال پیست 30 دقیقه بود رکورد دار پیست که 4 سال پیش توانسته بود رکورد و بشکنه تایمش 27 دقیقه بود
ولی من توی 25 دقیقه و 49 ثانیه توانسته بودم پیست و فتح کنم دستم و جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم ادلاین و بغل کردم و باهم بالا و پایین می پریدیم..
بعد کلی مسخره بازی از هم جدا شدیم ادموند با خنده گفت:
_ خیلی کار خطرناکی کردی احتمال داشت هر لحظه چپ کنی..
بادی به غب غب انداختم و گفتم:
_ مشکلی نیست من همیشه این طوری رانندگی می کنم..
حالا مثل چی زررر می زدم اولین بار بود تو.کل زندگیم این طوری خرکی رانندگی می کردم
نگاهی به ادوارد کردم هیچی نمی گفت اگر آون چند بار و چند کلمه ای که حرف زده بود و ندیده بودم مطمئن می شدم لاله😐
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_121
ادموند با خنده گفت:
_از فردا که کلاسای دانشگاه شروع میشه 4 ماه دیگه مسابقات از مرحله مقدماتی شروع میشه من اسمت و رد می کنم از فردا هم ترجیحا هرروز ولی تا حد توان برای تمرین بیا مشکلی نداری؟؟
_ نه مشکلی نیست
_ خیلی خوبه به پیست ماخوش اومدی.
دستش و به سمتم دراز کرد باهاش دست دادم و با لبخند گفتم: باعث افتخاره..
لبخندی زد و همگی رفتیم سوار ماشین شدیم از پیست زدیم بیرون ساعت 10 شده بود آرشام راس ساعت 11 میومد خونه کاش زود تر ازش می رسیدم خونه می ترسیدم اتفاق قبلی تکرار بشه ولی مگه شهر هرته؟ هیچ غلطی نمی تون گه بکنه.. هرچند خودمم به حرفم اطمینان نداشتم اما سعی کردم بی خیال باشم و امشب و به خودم زهر نکنم رفتیم داخل شهر نزدیک خونه خودمون جلوی یک مجتمع خیلی شیک و بزرگ نگهداشت اصولا اونجوری که فهمیده بودم خونه ما توی یکی از بهترین منطقه های تورنتو بود پیاده شدیم طبقه همکف یک رستوران ایرانی بود که شیشه ای بود و از داخل خیابان توش معلوم بود گارسون با دیدنن سریع به طرفمون آومد و کلی دلا راست شد بابا اینا چه مشهور بودن همه جا با کلی عزت و احترام راهنمایی مون کرد سمت یک میز چهار نفره گوشه رستوران کنار پنجره..جای دنجی بود و میز های دورش تقریبا خالی...نشستیم و گارسون موند تا سفارش بگیره... آون سه تا هرکدام یک چیزی سفارش دادن منم سلطانی سفارش دادم گارسون منو رو گرفت و رفت ادوارد به صندلیش تکیه داد و خیلی جدی گفت:
_ خب آوین یکم از خودت بگو..
ای خدا این چه صدایی بود؟؟ یک صدایی خاص و تاثیر گذار داشت زنگش گوش آدم و نوازش می داد درست مثل آرشام اووف اینا چقدر شبیه هم بودن خودم و جمع و جور کردم و مثل خودش جدی گفتم:
_ آوین رستا هستم 23 ساله بورسه ام 2 هفته است که اومدم اینجا..مطلب نگفته دیگه ای هم هست؟؟
پوزخندی زد یک ابروش و بالا انداخت و گفت:
_یعنی تنها توی آون خونه زندگی می کنید؟؟ به نظرم بعیده کسی از ایران بیاد و قدرت خرید یک همچنین خونه ای تو همچنین محله ای و داشته باشه بدون اینکه قبلا.....
ادلاین با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت:
_ ادوارد بس کن این چیزا به ما ربطی نداره....
دستم و گذاشتم روی دستش که ساکت شد ادموند هیچی نمی گفت انگار انتظار همچنین برخوردی و از برادرش داشت..با پوزخند مشهود رو به ادوارد گفتم:
_درسته آون خونه همسرمه.. همسرم مقیم کاناداست اینجا هم خونه اونه البته خانواده اونم ایران زندگی می کنن اما خودش مقیم اینجاست
چشم های هرسه تاشون گرد شده بود حتی ادوارد هم به طرز واضحی تعجب کرده بود
ادموند زود ار بقیه گفت:
_ تو ازدواج کردی؟؟
ادلاین: اره آوین؟؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_ خب آره کجایی ازدواج من عجیبه؟؟
_ هیچی آخه نگفته بودی بعدم هیچ حلقه ای توی دستت نبود
نا محسوس به دستم نگاه کردم چرا دقت نکرده بودم از خیلی وقت پیش حلقه ام و در آوردم و دیگه دستم نکردم؟؟
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_122
برگشتم سمت ادلاین و گفتم:
_ خب بحثش پیش نیومد حلقمم یکم برام گشاد شده بود دادم درستش کنن
ادموند خندید و مبارک باشه ای گفت اما ادوارد پوزخند بزرگی زد یعنی خر خودتی..چرا اینقدر مرموز بود شام آوردن و اجازه هر بحث دیگه ای و ازمون گرفتن میز و چیدن خیلی اشتها آور بود غذام و گذاشتن جلوم بقیه که شروع کردن منم شروع کردم به خوردن ولی ادوارد هرچند دقیقه یک بار نگاه مشکوکی بهم می انداخت و دوباره مشغول غذاش می شد که منم محلش ندادم بلاخره تمام شد ادوارد پول غذاهارو روی میز گذاشت و ماهم بلند شدیم رفتیم بیرون چون نزدیک خونه بود خیلی زود رسیدیم ازشون تشکر کردم ادلاین و بوسیدم داشتم پیاده می شدم که ادوارد با تمسخر پرسید:
_ ببخشید میشه اسم همسرتون و بدونم؟
لبخندی زدم و خونسرد گفتم:
_ آرشام کاویان.. شب خوش..
نموندم تا عکس العملشون و ببینم سریع در و بستم رفتم سمت در خونه با کلید بازش کردم رفتم داخل سریع در و بستم و بهش تکیه دادم..انگار داشتم از یک چیزی فرار می کردم پوف عمیقی کشیدم طول حیات و طی کردم همش دعا می کردم آرشام نیامده باشه ولی کاملا بی فایده بود چون ماشینش توی پارکینگ بود...چند قطره آب ریخت روی گونه ام سرم و گرفتم سمت آسمون داشت بارون می گرفت قطره ها گه تند تر شد سریع رفتم تو خونه تا خیس نشم..درو پشت سرم بستم آرشام از پله ها آومد پایین نگاهی بهش انداختم و زیر لب سلام دادم خندید و گفت:
_ به به خانم...خوش گذشت؟؟
نمی د از حالتش هیچی فهمید اینکه عصبانی یا نه؟؟
همینطور که از پله های مخالفش می رفتم بالا سرد گفتم:
_ خوب بود
رسیدم به سالن بارون بد جور می بارید و شیشه ها سرتاسر بخار گرفته بود آومد جلوم ایستاد خواستم از کنارش رد بشم اما جلوم و گرفت واقعا ترسیده بودم با لحنی که سعی داشتم لرزشش و پنهان کنم که حتی خودمم فهمیدم موفق نبودم گفتم:
_ چیه؟؟
دست هاش و فرو کرد توی جیب شلوار گرمکن تنگش چشمم سر خورد سمت جیبش و صاف ایستاد روی برجستگی ته جیبش که به خوبی می شد شکل کلید و تشخیص داد..دوباره اون سوالی که تو همه این مدت داشتم یک تیغ برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن مغزم:
_ توی اتاق آرشام چی بود کردم نباید می فهمیدم؟؟
صبح ها که داشت می رفت درش و قفل می کرد و می رفت حتی وقتی تو خونه بود و می خواست بره یک لیوان چایی برای خودش بریزه درش و قفل می کرد...
_ جوابی نداری؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ نفهمیدم چی پرسیدی
_ چیزی نپرسیدم گفتم ازت خوشم اومد
_چ...چرا..
عقب گرد کرد و نشست روی کاناپه پای راستش و انداخت روی پای چپش....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
آفتاب را
دوختهای به لبهایت!
آدم دوست دارد
هر روز خورشیدش
از لبهای تو
طلوع کند...
آدم اگر آدم باشد
دوست دارد
روی لبهای تو
جان بکَند!
#علیرضا_اسفندیاری
گفتم که عاشقت شدهام، دورتر شدی
ایکاش لال بودم و حرفـــی نمیزدم
#سجاد_سامانی