سرایی را که صاحب نیست، ویرانی ست معمارَش
دلِ بی عشق می گردد خراب، آهسته آهسته...
#صائب_تبریزی
من
با سیاهی دو چشم سیاه تو،
خواهم نوشت،
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست!
چشمی همیشه هست که نمیخوابد.
#خسرو_گلسرخی
جایت کنارم خالیست
مثل ستاره های آسمان
مثلِ نبات کنارِ چای
مثلِ گلپر رویِ انار
مثلِ بویِ نم وقتِ باریدنِ باران
مثلِ برگهایِ طلایی در پاییز
همینقدر ساده
همینقدر مهم
همینقدر حیاتی...!
سالهای بعد از جداییمان
دلم برای "تو" تنگ نمیشود
دلم برای منی که میتوانست
کسی را دیوانه وار دوست بدارد
تنگ میشود ...
#مریم_قهرمانلو
همیشه فکر می کردم آدم های بی احساسی هستند، همان هایی را می گویم که نه از چیزی خوشحال می شوند و نه ناراحت، نه دل می دهند و نه دل می برند از کسی، از همه چیز و همه کس راحت عبور می کنند، منتظر هیچ اتفاقی نیستند و هیچ چیز آن ها را سر ذوق نمی آورد. اما زندگی به من ثابت کرد همه چیز آنطور که به نظر می رسد نیست. آدم هایی که اکنون نسبت به همه چیز خنثی و بی احساس هستند، روزی عمیق ترین و پاک ترین احساسات را داشته اند، عاشقی کرده اند و شوق زندگی داشته اند ؛ از ته دل خندیده اند و هر وقت دلشان گرفته اشک ریخته اند. اما یک روز احساساتشان را از دست داده اند.
حالا دیگر هیچ حسی ندارند به جز دلمردگی.حسی که انتخاب آن ها نبوده..!تمام تلاششان را می کنند تا دوباره احساساتشان برگردد، دوباره عاشقی کنند، دوباره بخندند و اشک بریزند، ولی نمی شود که نمی شود...
دلمردگی حس عجیبیست، زندگی می کنید، نفس می کشید؛ اما هیچ شوق و انگیزه ای برای فردا ندارید.یک بی تفاوتی کشدار...
یک بی تفاوتی ادامه دار..!
#حسین_حائریان
چقدر دلم خواست
امروز صبح
وقتی از خواب بیدار شدم
وقتی پتو را کنار زدم
وقتی هوای سرد اتاق روی صورتم نشست
دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم
دوباره پتو را روی صورتم بکشم
و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،
از آن پیام های دستوری
که تمام کارهای امروزت را کنسل کن
که دلم میخواهد بعد از خوردن حلیم بایستیم گوشه ی خیابان و چای داغ قند پهلو بنوشیم...
که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوش ات
تا با همان حالت خواب آلود
لبخند روی صورتم بنشیند
و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون...
اما راستش را بخواهی
گوشی را برداشتم
پتو را هم روی صورتم کشیدم
اما خبری از پیامت نبود
یعنی مدت هاست خبری نیست
اما آدم است دیگر
دل است دیگر...
عکس هایت را چند باری نگاه کردم...
چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم
و بی حال و بی رمق و خیره...
راهی محل کارم شدم
راهی روز مرگی هایم شدم اما
انگار یک چیزی را در خیابان
جا گذاشته بودم...
#علی_سلطانی