eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
333 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
تو سکوت شیکمو خوردم خوشمزه ترین شیکی بود که تا حالا خورده بودم سرم پایین بود که گفت : _فردا ساعت ۶ صبح از جلوی خونه من راه میفتیم سمت لاهیجان از اونجا کشتی و دخترا منتظرمونن میریم سمت روسیه توی راه چند جا توقف داریم برای استراحت و اینکه شب توی دریا نباشیم حدود ۲ روز توی راهیم با چشم های گرد گفتم : _ فردا؟! چرا اینقدر یک هویی؟ کار ما همینه هروقت همه چی آماده شد همون موقع راه میفتیم مطمئنم میتونید وسایل اندکتون رو جمع کنید _ اندک؟! _ بله همه چی براتون اونجا آماده هست فقط وسایل شخصی تون رو حداقل توی یه چمدون بردارید سری تکون دادمو گفتم: _ پس اگر مشکلی نیست من زودتر برم تا آماده بشم از جاش بلند شد منم کیفمو برداشتمو بلند شدم با دستش بدرقه ام کرد و گفت: _اگر ماشین نیاوردید برسونمتون _ ممنون ماشین آوردم خدانگهدار _ خدانگهدارتون از کافه زدم بیرون چرا اینقدر مودب بود خدایا به موقع جدی و مغرور به موقع چنان مودب که نمیشد هیچی بهش بگی رفتم سمت خونه به هامون پیام دادم بهش همه چی و گفتم اونم تعجب کرد بهش همون جواب آنیلو دادم اینقدر ذهنم و به خودش درگیر کرده بود که اصلا نفهمیدم کی رسیدم خونه به بابا زنگ زدمو قرار شد زود بیان خونه... به پارسیا زنگ زدم ده بار ولی جواب نداد کصافت آشغال نمی دونست تو این مدت که باهام حرف نزده چه شبایی با گریه خوابیدم بغضم باز داشت میترکید بهش پیام دادم : _ فردا دارم میرم داداشی اگه میتونی امشب زود بیا خونه سند کردمو مشغول جمع کردن وسایلم شدم بازگشتی بود از این سفر نامعلوم؟!جمع کردن یک ساعته یه چمدون حدود سه ساعت و خورده ای طول کشید صدای زنگ اومد از اتاقم رفتم بیرون در خونه باز شد و مامان و بابا اومدن داخل سرک کشیدم ببینم پارسیا هم هست یا نه ولی نبود دوباره بغض کردم تو بغل مامان بابا بغضم شکست سرمو آوردم از بغل مامان بیرون دیدم پارسیا روبه روم وایساده چقدر دلم براش تنگ شده بود پریدم بغلش محکم بغلم کرد به اندازه تمام این مدت که باهام حرف نزده بود تو بغلش گریه کردم نویسنده:یاس ادامه داره...
"پنج شنبه" است... می شود محضِ رضایِ خدا ، "نگاهت" را خیراتِ دلم کنی؟
- از دستم دلخوری؟ Is typing... Is typing... Is typing... Is typing... Online Is typing... Is typing... + نه.!
آدم كسي رو كه دوستش داره رو يادش نميره فقط ياد ميگيره كمتر راجع بهش حرف بزنه كمتر فكر كنه تا به خودش كمك كنه دلش كمتر تنگ بشه همين... گوش كردي؟ يادش نميره...
شاید یک روز اینجا رو نشونت بدم بگم بهت که بفهمی بدون تو چه روزایی رو گذروندم :)
حواسمان هست به اين رك بودن ها؟! حواسمان نيست که چه راحت با حرفی که در هوا رها ميکنيم چگونه يک نفر را به هم ميريزيم! چند نفر را به جان هم مي اندازيم! چه سرخوردگي يا دلخوری هايی به جاي ميگذاريم! چقدر زخم ميزنيم...! حواسمان نيست؛ که ما ميگوييم  و رد ميشويم و ميگذاريم به پای رک بودنمان... اما يکی ممکن است گير کند! بين کلمه های ما... بين قضاوتهای ما... بين برداشت های ما... دلی که ميشکنيم ارزان نيست...
با سردرد از خواب بیدار شدم ساعت 4بود دیشب اینقدر گریه کرده بودم که چشام باز نمیشد و حدودا فقط 4ساعت خوابیده بودم از تخت اومدم بیرون سریع لباسایی که از دیشب آماده گذاشته بودمو پوشیدم شلوار راسته مشکی با کت مشکلی و یه بلوز سفید ساده زیرش با یه شال مشکی و کفش پاشنه ده سانتی مشکی ساده لباس جوری پوشیدم که اگر خواستم اونور حجابمو بردارم اوکی باشه چمدونمو برداشتم و انگار که برای آخرین بار به همه جای اتاقم نگاه کردم کاش بشه دوباره ببینمش از اتاقم زدم بیرون به زود و بدون صدا چمدونمو از پله ها بردم پایین نشستم روی مبل حدود 4و نیم بود که گوشیم زنگ خورد ریجت کردمو و به همه جای خونه نگاه کردمو رفتم بیرون هامون از ماشین پیاده شد و با لبخند سلام کرد جنی شده اینم سر صبح خیلی بی حال سری براش تکون دادمو سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه دوباره می‌دیدم این شهر کثیفو؟! تا خونه آنیل همه جای شهر و دیدم حتی جاهایی که هرروز توی مسیرم بود ولی اصلا تا حالا ندیده بودمو بهشون دقت نکرده بودم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد به جز چند جمله _ شماره سیم کارتی که بهت میدنو برای داییت پیامک کن و باهاش اصلا تماسی با ایران نگیر خبری شد با سیم‌کارت خودت به شماره ای که بهت دادن بهشون خبر بده تمام قرار ها مهمونی ها دخترهایی که میفروشن به کی و کجا همه رو بهشون خبر بده _ باشه بلاخره رسیدیم جلوی قصرش پیاده شد زنگو زد تقریبا چند دقیقه بعد دروازه باز شد اومد سوار شد و ماشینو برد داخل پیاده شدیم چمدونمو از صندوق عقب درآورد و با چمدون خودش دنبالش کشید و رفتیم داخل سیاوش درو باز کرد سلام کرد براش سری تکون دادمو رفتم داخل هامون هم پشت سرم اومد همه اومده بودن جلوی پامون بلند شدن سر چرخوندم ولی آنیل نبود هامون چمدون و کنار بقیه چمدونا گذاشت و رفتیم نشستیم همه خوابالو بودم شایان سرشو گذاشته بود روی دستش که روی دسته مبل بود و چشماشو بسه بود و موهاش ریخته بود توی پیشونیش آنا خیلی معصوم صورتشو جمع کرده بود و همون‌جوری نشسته چشاش باز و بسته میشد و چرت میزد بقیه هم باهم مشغول بودن بعد تقریبا ۱۰ دقیقه آنیل از پله ها اومد پایین کت شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود عه ست کردیم ... خب به قبرم/: چقدرم خوشم میاد ازش مرموز آقا ... به همه سلام کرد و راه افتاد به سمت پشت خونه بقیه هم دنبالش راه افتادیم همون‌طور که میرفت گفت: _ سیاوش و خشایار سودا باهم بیان شایان و آنا و هامون هم باهم پناه با من میاد سریع تر سوار شید تا بیشتر از این دیر نشه راهش میخورد به پارکینگ که ماشین هم توش بود همه رفتن سوار شدن من سرجام هموجوری ایستاده بودم چرا من باید با این برم؟! خب با هامون میرم ای بابا هرچند خیلی هم بدم نمیومد سر از کارش دربیارم هامون هم هیچی نگفت حتما خبر داشت پس سریع رفتمو سوار فراری مشکیش شدم چند دقیقه بعد از خونه خارج شدیم و دیگه ماشین های دیگه رو ندیدم انگار هرکسی از یه مسیری رفت ... نویسنده:یاس ادامه داره....
حدود ده دقیقه رفته بودیم چیزی نمی گفتیم ولی آنیل هر چند دقیقا یک بار دستشو به صورتش می کشید و موهاشو بهم می‌ریخت و با انگشت شست و اشاره اش چشماشو فشار میداد تو خونه هم متوجه تورم چشماش شدم گفتم: _ خوابتون میاد؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ آره ینی دیشب نتونستم بخوابم حدود ۳۴ ساعته نخوابیدم _اها یکم من و من کرد و گفت: _ اشکال ندارع یه چیزی ازت بخوام؟ _ نه بفرما _ میشه رانندگی کنی من یکم بخوابم؟ اینقدر مظلوم گفت که لبام قفل شد و نتونستم بگم من تا حالا خارج از تهران رانندگی نکردم سرمو تکون دادمو آره حتمنی گفتم ماشینو کشید کنار و پیاده شدیم و جا به جا شدیم صندلیمو آینه رو اوکی کردم چه سیستمی بود با مانیتور جلوی ماشین یکم ور رفتو گفت : _ مسیرو روی این برات مشخص کردم ببخشید بهت زحمت دادم _ نه اشکالی نداره خودمم حوصلم سر میره یه جا بشینم لبخند کوچیکی زد و سرش و به صندلی تکیه داد هنوز یه دقیقه هم نشده بود که نفساش سنگین شد چرا اینطوری بود؟ احترام بلد بود قد نبود مغرور نبود... راحت عذر خواهی می کرد صمیمی بود ولی درعین حال دور چرا یهو اینقدر رفتارش تغییر کرد خودشو از یه پسر مغرور و مسخره کن تغییر داد به یه پسر مظلوم و مودب چرا من اینقدر بهش فکر می کردم دلم می خواست همین جا ماشینو بندازم تو شونه خاکی و دستیو بکشم تا چپ کنیم راحت شم این پسر چی داشت ؟! هرکاری کردم بهش فکر نکنم نشد ضبط و روشن کردن و یه آهنگ ملایم پخش شد ضبطو یه طرفه طرف خودم کردم و صداش و درحدی گذاشتم که فقط خودم بشنوم هوا داشت روشن میشد و من دلم خیلی گرفته بود.. نمی‌دونستم دیگه این اتوبان تهران شمال و اصلا دیگه این کشور و میبینم؟ رانندگی تو اتوبان اونقدرا هم که فکر میکردم سخت نبود سعی کردم حواسمو پرت کنمو فقط به صدای آهنگ گوش کنم نویسنده:یاس ادامه داره...
‏من فکر میکنم زیباترین احساسات اونایی هستند که هیچوقت گفته نمیشن ‏اما واقعی ترین ها احساسات اونایی هستند که ابراز میشن ‏واقعی بودن بهتر از زیبا بودنه..
كاش بفهميد وقتى يكى دوستون داره بايد باهاش خوب‌تر و مهربون‌تر باشيد نه اينكه انقدر اذيتش كنيد كه از دوست داشتنش پشيمون بشه!!!
یه همچین چیزی ...
دلتنگی واقعی اونه که وقتی از دستش ناراحتی هم دلت براش تنگ بشه وگرنه وقتی رابطه در مرحله گل و بلبله که همه دلشون واسه هم تنگ میشه.