کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت40 ان جوان با طعنه گفت: «خب، ما مثل شماها فرشته نيسـتيم كـه اشـتباه
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧
#پارت41
با اشاره مسئول بازداشتگاه، پاسداری رفت و زندانی را آورد.
زندانی بـاديـدن بروجردی چهره اش شكفت و آهسته گفت: «آمديد! ميخواهم تنهايی با شما حرف بزنم. فقط من باشم و شما!»
محمد دست زندانی را گرفت و با او بیرون رفـت
كنـار محوطـه بازداشـتگاه ولابه لای درختهای سپيدار شروع كردند به قدم زدن. زندانی بـی مقدمه گفـت: «ازديشب دارم به حرفهای شما فكر ميكنم. الان لحظه ای نيست كه آدم بـه خـودش
دروغ بگويد. امروز، انگار روز قيامت است. اصلاً نميشود دروغ گفت».
محمد گفت: «خوشحالم كه به خودت آمده ای؟»
زندانی گفت: «كاش همه مثل شما بودند».
محمد گفت: «نه برادر، من هم بنده كوچك خدايم. همه از من بهترند!»
زنداني پرسيد: «شما بچه كجايی؟»
ـ بروجرد. يكی از روستاهای پرت و دورافتاده اش؛ دره گرگ.
زندانی آهی كشيد و گفت: «ديشب كه حرف ميزدی، بين حرفهای گفتـی بايـديك فكری به حال ما جوانها كرد. ميخواهم صادقانه بگويم؛ اگر كسی زودتـر ازاينها به فكر ما می افتاد ما الان اينجا نبوديم و خيلی از مسائل هم پيش نمی آمد».
محمد گفت: «چی شد كه به اين راه كشيده شدی؟»
زندانی گفت: «خانواده ما خيلي فقير بود. من ميديدم كه از پول و جنس صدقهای روزی ميخوريم، به همين دليل، از اين وضع بيزار بودم. نميخواستم فقير باشيم وچشممان به دست اين و آن باشد. اما هر چه بيشتر سعی می كـردم، كمتـر موفـق می شدم.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail