eitaa logo
منتظران حضرت مهدی (عج)۱۴
2.3هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
49 فایل
🔶اینجا پایگاه مجازی امام زمان (عج)می باشد. 🔶آقامون تنهاست ،هدف ما معرفت امام زمان (عج)و ترویج دعا برای فرج است. 🌹 تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹 https://eitaa.com/canalmontazeranmahdi14
مشاهده در ایتا
دانلود
: «درد، دعا می‌آورد، دعای با درد هم اجابت را نزدیک می‌کند» ✍شب بود، شاید حوالی ساعت ۱۰ می‌خواستم برای «کاری» تصمیمی بگیرم که دودل بودم. زنگ زدم به باباجانم خواستم برایم استخاره کنند. گفتند قرآن دم دستم نیست بابا، من دعایش را می‌خوانم تو وضو بگیر و قرآن را باز کن و برایم آیه را بخوان. استخاره خیلی خوب بود و من خواستم خداحافظی کنم که گفتند: باباجان وقت داری درمورد چیزی باهم صحبت کنیم؟ گفتم : وقت برای شنیدن شما چه قیمتی دارد؟ همه‌اش فدای شما. ادامه دادند: در حرم امام رضا علیه‌السلام نشسته بودم، یادم آمد خاطره‌ای را از آیت‌الله حائری شیرازی. تعریف می‎‌کردند که وقتی کودک بودند در شیراز خشکسالی شد. خشکسالی طولانی شد و پدرم یکروز من و خواهرم را که او هم فاصله سنی زیادی با من نداشت صدا کرد و هدیه‌ای به ما داد و گفت هدیه برای این است که بروید روی پشت بام و دعا کنید باران بیاید. • ما رفتیم و دعا کردیم  و بعد از مدت کوتاهی هم من و هم خواهرم به چشم دیدیم که ابر سیاه آسمان شیراز را پر کرده و باران شیرازِ ما را سیراب نمود. • امشب با خودم گفتم: باید کودکان دعا کنند، باید یادشان بدهیم دعا کنند، چه برای باران، و چه برای این درد به جان رسیده‌ی غیبت، بلکه خدا به آبروی بچه‌ها تمام کند این داستان عجیبِ بی‌پناهی دنیا را ! • گفتم : چرا نمی‌شود بابا، براحتی می‌توان با تولید محتوای مخصوص کودکان و هماهنگی با مراکز ذیربط و خانواده‌های دغدغه‌مند اینکار را انجام داد. تلفن را قطع کردم و همانجا نشستم و پرت شدم به جایی که تا بحال نرفته بودم. • با خودم گفتم؛ تو چه می‌کنی در دنیا هااااا؟ درد که باشد، خاطره‌هایِ قدیم هم ایده‌ساز می‌شوند و راهکار می‌دهند! درد که باشد، راه رفتنت هم «استغاثه» است و توسل! درد که باشد، حرم مرکز تفکر است و حلّ معما! درد که باشد، دست به دامن همه می‌شوی حتی کودکان، تا گوشه‌ی گرهِ دردت را بگیرند و آنقدر بکشند تا باز شود... • صبح فردا ایده را با بچه‌ها مطرح کردم. دو سه روز بعد هنوز در ذهنمان مرتب نشده بود که در جلسه‌ای با یکی از هنرمندان که برای منظور دیگری هماهنگ شده بود، از ایشان برای یک همکاری مشترک برای نیمه شعبان سوال کردیم که آیا تمایل دارند و نظرشان چیست؟ گفتند: به پویشی برای دعای کودکان فکر میکنم، که آنها را جمع کنیم و سازماندهی کنیم و دعا کنند. • نگاهم به نگاه بچه هایی که مسئله را می‌دانستند همراه با لبخند دلتنگ و لطیفی گره خورد! برای او هم گفتیم ماجرای ایده‌ی باباجان و حرم امام رضا علیه‌السلام را... و مهر تایید امام رضا علیه‌السلام نشست پای کارمان. تا انتهای این جلسه تیم بسته شد و رفتیم برای دسته بندی محتوا و تولید یک سرود مخصوص دعای کودکان. که اگر خدا بخواهد و مدد کند، اینکار انجام شود. • همه‌ی اینها را گفتم که بگویم: هر جا کار جلو نمی‌رود، خواستن‌مان درست نیست. درد که باشد، ایده گم نمی‌شود، خدا می‌فرستد آدم‌های عاشقش را و آنکار را جلو می‌برند. ✘ درد را باید خواست، باید برای دردمند شدن دعا کرد! https://eitaa.com/canalmontazeranmahdi14
: «ده تا مناظره لازم نیست! همان یک مناظره هم زیاد است تا مدیری که خدا در درونش حاکم است را بیابیم» ✍️ اهل شمال بود! خانمی حدود سی و پنج ساله! همیشه لبخند داشت، همیشه مهربان بود و با شوق به بقیه نگاه می‌کرد. سرپرستار شیفت عصر بود در اتاق عملی که سالها در آن کار می‌کردم! • با همه فرق داشت. ضمن اینکه به راندمان بالای اتاق عمل و نظم عمل‌ها توجه می‌کرد، محال بود به خستگی تیم جراحی و استراحت بچه‌ها و نشاطشان فکر نکند. • هیچ سرپرستاری مثل خانم نجفی نبود! فقط او بود که در شیفت کاری‌اش همه نشاط داشتند، هیچ کس خسته و کلافه نبود. دائماً به اتاق‌ها سر می‌زد و به راه افتادن سریعتر عمل‌ها کمک می‌کرد. خلاصه اینکه با قلبش مدیریت می‌کرد نه با خودکار و کاغذ ! • داشتم رد می‌شدم از استیشن، دیدم جلسه دارند با سرشیفت‌ها ! انگار که کاری داشته باشد، با اشاره دست به من گفت: نرو، صبر کن! به حرفش با افراد جلسه ادامه داد و گفت : از روز اول که این بیمارستان تأسیس شده اکثر ما تازه فارغ‌التحصیل شده بودیم، و آمدیم و اینجا را از صفر راه انداختیم. بارها گفتم، برای من حفظ امنیت و نشاط اینجا چه برای بیماران و چه برای پرسنل از همه چیز مهمتر است. برای همین تصمیم دارم هر شیفت یکی از شما جای من بایستد و مدیریت شیفت را قبول کند من هم کنارش باشم و تمام چند و چون کار مدیریت اتاق عمل را به او بیاموزم. می‌خواهم اینجا آنقدر استخوانش محکم باشد که اگر هرکداممان به هر دلیلی نبودیم یکی دیگر بیاید کار را دست بگیرد و خدشه‌ای به امنیت و نشاط و آرامش اینجا وارد نشود. بعد رو کرد به من و پرونده‌ی ناقصی را داد دست من و خواست بروم و درستش کنم. • من آمدم بیرون ولی یاد روزی افتادم که یکی از مدیران برای اینکه بتواند بعد از مرخصی زایمان دوباره به پست خودش برگردد، بی‌‎کفایت‌ترین پرسنل یک بخش را جای خودش گذاشت که مطمئن باشد کسی جایش را نمی‌گیرد! و شش ماه چه بر سر پرسنل و بیماران آن بخش بیاید اصلاً مهم نبود! •مقایسه این دو حالت در یک لحظه، کافی بود برای اینکه من بفهمم چرا این یکی اینقدر در قلب همه محبوب بود و آن یکی فقط سهمی از احترام داشت آنهم بخاطر پستی که در آن قرار گرفته بود. • مدیری که خدا در درونش حاکم است: ساختار را می‌سازد! و تمام تلاشش را می‌کند که مدیر بپروراند به قدر و قیمت خودش تا اگر نبود ... ثمره‌ی زحماتش از هم نپاشد. او با قلبش همه چیز را جلو می‌برد و هرگز برای ماندن به غیبت و حذف و تخریب بقیه دست نمی‌زند! اما مدیری که نفسانیت بر او حاکم است، روی همه چیز خط می‌کشد و آسان تهمت و غیبت و تحقیر و تخریب را به جان می‌خرد تا خودش بماند و خودش... • در انتخابات هم اگر کمی ذهنمان را از جناح‌ها و شنیده‌ها و گفتمان‌های لغو، خالی کنیم و با قلبی که لُخت شده بنشینیم و تماشا کنیم؛ ده تا مناظره لازم نیست! همان یک مناظره هم زیاد است تا ‌«مدیری را که خدا در درونش حاکم است» بیابیم! https://eitaa.com/canalmontazeranmahdi14
: سه روز است که مرا تنها کرده‌اید، چرا دست از سرم بر نمی‌دارید؟ بروید دیگر ... : «چگونه مشکلات و مصائب را راحت‌تر تحمل کنیم؟» ✍️ نود و یک سالش بود! عمه شهربانو. ابیات مثنوی را چنان به موقع در میان جملات و حرفهای حکمت‌آمیزش بکار می‌برد که گویی یک استاد دانشگاه ادبیات دارد شعر می‌خواند. • همیشه شنیده بودم آدمها وقتی پیر می‌شوند، نیازشان به توجه بیشتر می‌شود! نیازشان به بودن دیگران در کنارشان بیشتر می‌شود، نیازشان به حرف زدن با دیگران بیشتر می‌شود... اما این پیرزن نورانی هر چه پیرتر می‌شد نیازش به بقیه کمتر می‌شد انگار! • چشمانش سو نداشت، بچه هایش برایش یک آشپزخانه‌ی آسان درست کرده بودند، که بتواند نشسته غذا درست کند، نشسته ظرف بشوید، نشسته تمام وسایلش را جابه‌جا کند. ولی با همه اینها از روی چهارپایه کوتاهش افتاد و وضعیتش از اینی که بود بدتر شد. بچه‌ها آمدند یکی دو روز دورش بودند، و صدایی از او درنمی‌آمد. هرکس می‌آمد دیدنش چیزی جز شکر نداشت! نه از دردی که می‌کشید لام تا کام حرفی میزد و نه از اتفاقی که افتاده بود. • دو سه روز گذشت که با مادرم رفتیم دیدن عمه شهربانو! داشت زیر لب با خودش حرف میزد، متوجه حضور ما که شد ساکت شد و دستانش را باز کرد و مرا سفت بغل کرد. و من مثل همیشه احساس میکردم درون سینه‌اش را شکافت و تمام مرا در خودش جا داد! • نیم ساعتی گذشت و دخترِ بزرگ عمه جان کلید کرد که او را ببرد خانه خودش! چند بار به آرامی گفت، بروید من با شما نمی‌آیم... و او همچنان لجاجت می‌کرد! کمی تند شد و ابروهایش را درهم برد و گفت: سه روز است که مرا تنها کرده‌اید، چرا دست از سرم بر نمی‌دارید؟ بروید دیگر ... • برایم این جمله عجیب آمد، اتفاقاً همه در این سه روز دور و برش بودند. و عمه اصلاً تنها نبود. اما با خودم فکر کردم پیر است و فراموشکار! • چند ثانیه‌ای مکث کرد و اشک از کنار چشمانش ریز ریز پایین آمد. گفت : بروید ننه جان ... بروید! من حاضرم هر سختی و مصیبتی را تحمل کنم، ولی مرا خفه نکنید. وقتی شما هستید اینجا، من تنها می‌شوم. وقتی شما نیستید، این خانه رفت و آمدش را دارد! من تنها نیستم! می‌آیند و می‌روند مداااام .... ✘ من آن روز هیچ نفهیمدم از حرفهایش! تا اینکه چند ماه بعد، هفت روز عمه جان به حالت احتضار رفت! خواب بود انگار ... ولی معلوم بود که منتظر لحظه موعود است. • مامان بالای سرش داشت «یس» میخواند که یکهو عمه‌‌ای که یکهفته خواب رفته بود، شروع کرد زیر لب زیارت عاشورا خواندن. زیارت عاشورا عادت هر صبحش بود از زمانی که دخترِ خانه بود تا همان روز! مامان گوشش را به لب عمه نزدیک کرد و تمام زیارت عاشورا را گوش کرد. بعد از اینکه تمام شد؛ عمه دستش را روی سینه گذاشت و یکی یکی به چهارده معصوم علیهم السلام به تمام أنبیاء بزرگ و ملائک مقرب سلام داد و با یک لبخند، آخرین بازدمش را به دنیا فوت کرد و .... تمام. ※ تازه این موقع بود که فهمیدم: آدمی که در جهانِ درونش، رفت و آمدها در جریان است، آنقدر قوام و قدرت به این جان تزریق شده که در شکسته‌ترین و مصیبت‌آلودترین روزهای زندگی‌اش هم، شیرین زندگی می‌کند. تلخ کامی در مصیبت مالِ جانهای تنگ است! که فشارها دستشان میرسد جیغشان را دربیاورد. https://eitaa.com/canalmontazeranmahdi14