هدایت شده از 🍀تبلیغات موقت🌸
آروم دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و سر برد زیر گوشش:
+نگران چی هستی خانومم؟!
دستهاش رو گرفت: نمیدونی؟!
ما باید چکار کنیم میثم؟! میبینی که بابا چشمش ازت ترسیده... محاله قبول کنه زودتر از موعد عروسی بگیریم...
حالا اگر پس فردا این شکم بالا بیاد!...
اجازه نداد ادامه بده... اشکهاش رو با دست گرفت:
_اینجوری اشک نریز دیگه عزیزم... عذاب وجدان دیوونم میکنه...
صبر داشته باش... خودم یه راهی پیدا میکنم...
_هیچ راهی نیست... باید بندازمش...
دستهاش شل شد: محاله بذارم...
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
یک رمان با چند عاشقانه کاملا متفاوت♥️
از خوندنش خسته نمیشید😉
#اثر #جدید #نویسنده #معروف #ایتا😍