🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۳
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:" قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (عج)! " و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب سادات رفت. شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (ع) ،بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب های قدر، شبی به فضیلت آن نمی رسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار می شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می کرد و این ها همه غیر از برنامه های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش می کنم. شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی شیعه وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سخت تر کرده ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن می کردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواجمان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمی زدم که انگار از صبوری مجید، دل من هم آرامش گرفته و بیش از این که بخواهم عقیده اش تغییر دهم، از حضور گرم و مهربانش لذت می بردم تا سرِ حوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه مصیبت در کمتر از یک سال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام و دلنشین، راضی بودم و همین که میتوانستم در کنار عزیز دلم با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود. با این همه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه این همه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمی کردم و می دانستم هر مجلسی که در این خانه برپا می شود، مجید را دلبسته تر می کند و کار مرا سخت تر!
می دیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشک های عاشقی اش می درخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه می خندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چاره ای جز تبعیت از سبک زندگیشان نداشتم، حتی اگر می دانستند من از اهل سنتم، باز هم دلم نمی آمد در برابر این همه محبت های بی دریغشان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان می شدم. در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت می کردم، در مراسم مولودی و عزاداری، کمک دستشان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب سادات، راهی مسجد شیعیان می شدم و نمازم را به امامت آسید احمد می خواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندری ام روی هم می گذاشتم و چادرم را روی صورتم می انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی ام، مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم، ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی ناآگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را برملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشه ای می نشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد می گرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن می شنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. پای منبر آسید احمد هم حرف های جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی می شنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه ای دیگر مطرح می شد و برایم جذابیت دیگری پیدا می کرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر این که عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد می خواند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (ع) قرن ها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت می کرد و می دیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات می فرستند و حتی برخی هر گاه نامش را می شنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا می کردند. می توانستم تصور کنم چند قدم آن طرف تر، چه حالی به مجیدم دست داده و چقدر برای امام پنهان از نظرش، بی قراری می کند که بی تابی های عاشقانه اش را به پای مقدسات مذهب تشیع کم ندیده بودم.
استکان ها را با زینب سادات می شستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (ع)، امام زمان (ع) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف می کرد و احساس می کردم در میان دریایی از بغض حرف هایش را به گوش حاضران می رساند:" مردم! وقتی ما گناه می کنیم، امام زمان (ع) غصه می خوره، مثل پدری که از اشتباه بچه اش خجالت بکشه، امام زمان (ع) هم از خدا خجالت می کشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه اش، عذرخواهی می کنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت می کنه!" که بغضش شکست و با گریه ای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانه ای خرج امامش کرد:" دیدی دو تا داداش چه جوری از هم حمایت می کنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (ع) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت می کنه!" و می دیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط می شنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشق بازی یکه تازی می کرد:" روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه می کنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!" و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجه های شوریده این همه شیعه، به لرزه افتاده و بی آن که بخواهم دل مرا هم تکان می داد. یعنی باید در مورد مهدی موعود (ع) باور شیعیان را می پذیرفتم که او سال ها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت این همه بی قراری نمی کرد!
دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده می شد که هم خودش گریه می کرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود:" حالا که آقا به خاطر تو گریه می کنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (ع) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!" و چه هنرمندانه کشتی سخنرانی اش را بر موج عشق و احساسات این دل های آماده سیر می داد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که آهسته زمزمه کرد:" بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (ع) بابت این گناه تو، از خدا خجالت می کشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!" و می دیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه می کند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب مغفرت می کردند و میان گریه هایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد می بستند که دیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بی ارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش می شود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (ع) به یکی از اصحابش آموخته است.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۴
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
من و مامان خدیجه و زینب سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار می کردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاق ها را هم جارو کرده و کارهای سخت تر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز می گردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زن ها در ساختمان، روی ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان خدیجه هم غذای مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان مانده بود، با عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات مشغول شستن ظرف ها بودیم که اولین خانواده وارد شد. می دیدم زینب سادات دست و پایش را گم کرده که با لحنی صمیمی پیشنهاد دادم:" تو برو کمک مامان خدیجه! من می شورم!" و منتظر همین جمله بود که با تشکری شیرین، دست هایش را خشک کرد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در همین مدت به قدری دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد می کردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرف ها را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد می شدند، مشغول ریختن چای شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. ظاهراً سیستم بلندگو و میکروفون هم آورده بودند که صدا با کیفیت خوبی پخش می شد. من و زینب سادات از خانم ها پذیرایی می کردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط مشغول کار بودند. همین که سینی چای را دور می گرداندم، تصور کردم اگر عبدالله مرا در این وضعیت ببیند چه فکری می کند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری می کردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم می دانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هنوز هم به هر بهانه ای با مجید صحبت می کردم بلکه معجزه ای دیگر در زندگی ام رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریست های داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های هولناک کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی می شد که عراق هم به خاک مصیبت سوریه نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از جبهه النصره به نام داعش، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول سخنرانی آسید احمد در مورد همین فتنه تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به مصیبتی بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین مسلمانان ندارد که این حیوان درنده می خواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و خونش را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام خونی که خود از شیعه ریخته، بشکند. او می گفت و دل من همچنان از وحشت نوریه و برادران سگ صفتش می لرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را فراموش نکرده و دهان خونینش را که فتوا به تکفیر و حکم به قتل شیعه می داد، از یاد نبرده بودم.
گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکان های خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (ع) صحبت می کرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر می دانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی می گیرند.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌷 ﷽ 🌷 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #فصل_چهارم #قسمت_۳۹۵ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............
.
پارت اضافه به مناسبت شهادت امام حسن عسکری (ع) تقدیم شما🖤
#التماس_دعا
#تسلیت
#کانال_چادرےها
#ادمین_نوشت
🖤[ @chaadorihhaaa]🖤
┄┅═✧❁🏴❁✧═┅┄
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
💠 #ما_و_زندگے_زهرایی
چہ ڪسے خطبهے فدڪیهے حضرت زهرا را خواندہ است؟
همیشہ مدح حضرت زهرا را ڪورڪورانہ گفتهایم.🙁
خدمت مقام معظم رهبرے آخر صحبت خود گفتم ڪدام زنے را در تاریخ میتوانیم پیدا ڪنیم ڪہ خود و بچههاے او سہ روز گرسنگے بڪشند، اما بہ شوهر خود نگوید؟😳
ڪدام زنے الآن این گونہ پابهپاے شوهر است؟
شعرهایے ڪہ حضرت زهراے نهسالہ، شب اول عروسے خود براے حضرت علے گفتہ عاشقانهترین شعرهاے دنیاست.💞
چہ ڪسے این شعرها را خواندہ است؟ عشقورزے بہ همسر را در آن شعرها ڪاملاً حس میڪنید.💓
در بدترین شرایط ڪہ بچه را سقط ڪردہ، زخمے شدہ است و این زخم منجر بہ شهادت او میشود، باز هم بہ حضرت علے اظهار محبت میڪند.😍
اساس زندگے ما این است ڪہ بہ همہ بگو ڪہ شوهر تو چہ ڪردہ است، او و مادرش ظالم هستند و تو مظلومے. این گونہ زندگے ما واقعاً زهرایے است؟😳🙁
⚜ دڪتر فرشتہ روح افزا ...
دڪترے الڪترونیڪ از دانشگاہ منچستر انگلستان...
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استاد_رحیمپور_ازغدی
🔸این کسایی که میگن ما آریایی هستیم و حجاب برای عرباست، اگه بفهن آریاییها چطور حجابی داشتن، خود به خود به اسلام پناه میارن😄
🔹زنان آریایی جلوی برادر و پدرشون هم حجاب داشتن
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
جمعیت با همان حال تضرع و انابه ای که به عشق امام زمان (ع) دلشان را بُرده بود، به نغمه نیایش های امام علی (ع) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه می کردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یک بار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب می دیدم امام علی (ع) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بی قراری به درگاه خدا گریه می کردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعه ای شد آن شب جمعه!!!
ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت می کردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد:" قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! إن شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!" و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن "ممنونم!" مشغول جمع کردن خُرده های دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد:" نمی خواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز می کنیم!" و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقه ام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر می کرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد:" حاج آقا!" و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد:" بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمی رسه!" رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد:" مگه نگفتید منم مثل پسرتون می مونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز می کنم!" ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره ای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنت آمیزی، مجید را تسلیم کرد:" ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!" مجید لبخندی زد و با گفتن "هر چی شما بگید!" خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشت سر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد:" خیلی خسته شدی الهه جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو و ساعد دست راستش را فشار می داد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم:" خیلی درد می کنه؟" لبخندی زد و با خونسردی جواب داد:" نه الهه جان! چیزی نیس." پلک های بلندش از بارش بیوقفه اشک هایش سنگین شده و آیینه چشمانش می درخشید و می دیدم هنوز محبت امام زمان (ع) در نگاهش می جوشد که زیر لب صدایش کردم:" مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (ع) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم:" آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد." گمان کرد می خواهم دوباره سر بحث و مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً می خواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم:" خُب شما چرا فکر می کنید الان امام زمان (ع) حضور داره؟" سپس مستقیم نگاهش کردم و برای این که کتب فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم:" خُب حتماً علمای اهل سنت دلایل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دال ئلی دارن." و برای این که منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصره ای هم زدم:" البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (ع) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و حالا حرف دل خودم را زدم:" ولی من می خوام بدونم تو چرا فکر می کنی الان امام زمان (ع) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمی توانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد:" نمی دونم چرا فکر می کنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من قانع نشدم که باز سماجت کردم:" خُب چرا همچین حسی می کنی؟" که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد:" خُب حس کردم دیگه! نمی دونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس می کردم داره نگام می کنه!" سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد:" یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه می گوید:" الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدم ها دلشون می گیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (ص) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (ع) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!" نمی فهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمی رسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر می شد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت می کرد، تمرکزم را بیشتر به هم می زد که با کلافگی سؤال کردم:" خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار می کنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد:" الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤال ها رو بدونم، ولی یه وقت هایی می رسه که آدم حس می کنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت می کشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی می گرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان می کرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایت های زنک کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد:" حاج خانم! چرا حرف منو باور نمی کنید؟!!! من این دختر رو می شناسم! همه کس و کارش رو می شناسم! اینا وهابی ان! به خدا همهشون وهابی شدن!" و نمی دانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:" حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار می کرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو می ریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمی توانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلب هایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش می کردیم.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۸
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
هر چه مامان خدیجه تذکر می داد تا آرام تر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد می کرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده می شد:" باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!" و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری منگ شده بود که نمی فهمیدم مجید چه می گوید و با چه کلماتی می خواهد آرامم کند و تنها ناله های زن بیچاره را می شنیدم:" به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر می دونن، اون وقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!" و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را می شنیدم که به هر زبانی می خواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُر تر از این حرف ها بود و به قلب شکسته اش حق می دادم که هر چه می خواهد نفرین کند:" الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (ع) به خاک سیاه بشینن!" مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دست های سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار می داد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!" که صدای آسید احمد هم بلند شد:" چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد می کنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل این که داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلند تر سر به شکایت گذاشت:" حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (عج) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال می دونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی حرص می خوردم و نمی تونستم هیچی بگم! نمی خواستم مجلس امام زمان (عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش می کردم!" و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرف های آسید احمد هم توجهی نمی کرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله می زد. صدای قدم های خشمگینش را می شنیدم که طول حیاط را طی می کرد و آخرین خط و نشان هایش را با گریه هایی عاجزانه برای آسید احمد می کشید:" به همین شب عزیز قسم می خورم! تا وقتی که این وهابی ها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات می ذارم، نه پشت سرت نماز می خونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار می خواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشت زده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمی کشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمی شناختم، ولی از حرف هایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن می کردیم.
مجید دست هایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم می کرد که در برابر بارش بی دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم:" مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
💠💠💠💠💠💠💠💠
#تلنگرانہ
🎴 ... اگر کسي سر زده به خانه تان بيايد
شما سريع يک سري وسايل را از وسط اتاق
جمع مي کنيد #يعني_چه؟
يعني اين که اينها در مقابل ميهماني که
مي خواهد وارد بشود زشت است.
آيا زندگي ما جوري هست که هر وقت
#امام_زمان (عج) بخواهد وارد زندگي هاي ما
بشود خيلي راحت در را باز مي کنيم
يا مي خواهيم خيلي سريع فلان عمل، اخلاق
و زشتي را جمع کنيم؟
اگر من اين جور هستم که جمع مي کنم
یعني به مقدار تناسب رابطه ام را با امام زمان
(عج) از دست مي دهم.
بعد مي نشينم و مي گويم که آقا فدايت بشوم،
چرا نمي آيی؟
#اندکی_تٵمل
💠💠💠💠💠💠💠💠
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃
┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 #استادرائفیپور
🔺میخای به امام زمانت💚 کمک کنی؟
#عفیف باش 😇
#وظایفمنتظرانآخرالزمان 🌺
از دست ندید👌👌
✿[ @chaadorihhaaa]✿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۹۹
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادری ام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد و می شنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا می کرد:" الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف می کنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری ترسیده بودم که نمی توانستم این شب تلخ و طولانی را با این همه پریشانی سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار می کرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم:" بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و التماسم می کرد تا آرام باشم و من تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند گریه می کردم.
می دانستم صدای گریه های بی قرارم تا خانه شان می رود و مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه جدیدم بروم. در اتاق را گشودم و طول ایوان را تا پشت در خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بی تاب این همه بی قراری ام، پا برهنه به دنبالم آمد و می دید دستم به شدت می لرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را می کشید که بلافاصله در را گشود. خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. عبا و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و عرقچینی ساده، صمیمی تر از همیشه نگاهمان می کرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت تقدیممان کرد و نمی خواست به رو خودش بیاورد که با کمال خونسردی، سر به سر حال خرابمان گذاشت:" شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار می کنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!"
مجید شرمنده سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان صبوری ام را از کف داده بودم که عاجزانه التماسش کردم:" حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!" و هیچگاه مستقیم نگاهم نمی کرد که همانطور که سرش پایین بود، با لحنی پدرانه تعارفم کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم:" بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم. با هر دو دستش، بدن لرزان از ترسم را به سینه اش چسبانده و زیر گوشم زمزمه می کرد:" آروم باش مادر جون! قربونت برم، آروم باش!" و همانطور که در حمایت دست های مهربانش بودم، با قدم هایی بی رمق وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا مجید هم کنارش بنشیند. مامان خدیجه هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی خودش نشاند و سعی می کرد تکیه ام را به پشتی دهد تا نفسم جا بیاید.
آسید احمد سرش را پایین انداخته و با سر انگشتانش با تار و پود فرش بازی می کرد و می دیدم جگر مامان خدیجه برایم آتش گرفته که این چنین دلسوزانه نگاهم می کند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمی کَند و از نگرانی پَر پَر می زد که آسید احمد هم تپش های قلب عاشقش را حس کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد:" نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه می کنه!"
هنوز دست مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دست های لرزانم را از زیر چادر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان بی صدا گریه می کردم و دیگر نفس هایم به شماره افتاده بود که صدا زد:" زینب سادات! مادر یه لیوان آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه جرأت نمی کرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت آشپزخانه رفت و برایم لیوانی آب آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و اشاره کرد تا دوباره به اتاقش برود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۰
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
اصرار می کرد تا ذره ای آب بخورم و من فقط می خواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی لرزان شروع کردم:" من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمی توانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر اهل سنتم آمد که به یک وهابی افراطی بدل شد، پس قدمی عقب تر رفتم:" ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای خونه ما بود. یک سال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشت های سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی لبریز حسرت ادامه دادم:" تا این که بابام با چند تا تاجر ناشناس قرارداد بست. خودش می گفت اصالتاً عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا زندگی می کنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای نوریه با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که آهی کشیدم و ناله زدم:" به یکی دو ماه نکشید که مادرم سرطان گرفت و مُرد. بعد سه ماه بابام با یه دختر نوزده ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا وهابیان. از اون روز مصیبت ما شروع شد! بابا می گفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را بالا آوردم و به پاس صبوری های سختش در برابر نوریه، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و مظلومش کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم:" مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی عذاب کشید! بابا از عشق نوریه کور و کر شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه وهابی شده بود و خودش هم مجید رو زجر می داد! ولی مجید به خاطر من و برای این که آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل می کرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." و صورتش به چه لبخند شیرینی گشوده شد و من با بغضی مظلومانه ادامه دادم:" ولی نشد! یه شب نوریه به سامرا اهانت کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن عقد نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!"
مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم:" پدر نوریه واسه بابا حکم کرد که یا باید مجید وهابی شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای همیشه از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان پیشانی مجیدم شکست و من که پنج ماهه حامله بودم چقدر از پدرم کتک خوردم و باز هم عاشقانه پای هم ماندیم و نگفتم که پدر بی غیرتم به بهای بی حیایی های برادر نوریه، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان کودکم از آن خانه گریختم که از همه غم های دلم فقط خدا باخبر بود و تنها یک جمله گفتم:" ولی من می خواستم با مجید باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم:" ولی چون بابا معامله با شیعه رو حروم می دونست، پول پیش خونه رو پس نداد، نذاشت جهیزیه ام رو ببرم، حتی اجازه نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه خونه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلا هامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید دلش نمی خواست بیش از این از مصیبت های زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غم هایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد:" الهه! دیگه بسه!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۴۰۱
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
ولی آسید احمد می دید کاسه صبرم سرریز شده و می خواهم تک تک جراحت های جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:" بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت:" بگو بابا جون!" با هر دو دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی غم زده، غمنامه ام را از سر گرفتم:" هیچکس از ما سراغی نمی گرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه وقتایی بهمون سر می زد. ولی دو تا برادر بزرگترم حتی جواب تلفن منو هم نمی دادم. دیگه من و مجید غیر از خدا کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی ساده خوش بود..." و با این که از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (ع) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم:" ولی یه اتفاقی افتاد که مجبور شدیم سرِ دو ماه اون خونه رو تخلیه کنیم. مجید رفته بود بنگاه که قرارداد اجاره یه خونه دیگه رو امضا کنه، ولی پولش رو تو راه زدن، پولی که همه سرمایه زندگیمون بود..." و من هنوز از تصور بلایی که می توانست جان عزیزترین کسم را بگیرد، چهارچوب بدنم به لرزه می افتاد که با نفس هایی بُریده به فدایش رفتم:" ولی همه سرمایه زندگیمون فدای سرش..." مجید محو چشمان عاشقم شده و بی آن که پلکی بزند، تنها نگاهم می کرد که پا به پای من، همه این روزها را به چشم دیده و می فهمید چه می گویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج هایم از دست داده بودم که بغض کهنه ام شکست و ناله زدم:" ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، بچه ام از بین رفت، دخترم از دستم رفت..." و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری اش در هم کشیدم و بعد از مدت ها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم. مجید مثل این که دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمی توانست برای دل بی قرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم می کرد. مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم می کرد، آرام نمی شدم و هنوز می خواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی می دادم:" من وهابی نیستم، من سُنی ام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعه ام این همه عذاب کشیدم! من به خاطر اینرکه پشت مجید وایسادم، بچه ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم..." مامان خدیجه به سر و صورتم دست می کشید و چقدر بوی مادرم را می داد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبت های این مدت را زار می زدم و او مدام زیر گوشم نجوا می کرد:" آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!" تا سرانجام پرنده دل بی قرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه اش اندکی رام شدم که آسید احمد صدایم کرد:" دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ